دلم میگیرد… دلم برای دلم میگیرد
برای غربت غریبانه اش،پذیرش بی چون و چرایش و سهم نه چندان عادلانه اش میگیرد
و دلم برای غمهای دلم می گیرد…
میخواهم دل داریش دهم آرام نمیگیرد،میخواهم ندیده اش بگیرم تحمل نمی آورد،
گاه توبیخش میکنم از تمام گردشهای احساس محکومش میکنم و در قفس احساس محکوم به ماندن ،
اما باز دلم برای دلم میگیرد
نمیدوانم تقصر کشورم است یا انسانیت که سالهاست غریب است . . . ! ! !
چرا پسرا یه نقطه کوچیک از بدن دختر غریبه که بیرون امده رو از دور
تنها نشسته ام و به افقی تکراری خیره مانده ام
خاطرات گذشته آرام آرام جلو می آیند و از نظرم عبور می کنند
از روزگار خسته ام، از بهار خسته ام ، از تنهائی خسته ام
کاش دلم اینقدر دلتنگ نبود . . . .
دلـم گـرفته است ...
نه اینـکه کسی کاری کرده باشد نه ...
من آنقدر آدم گریز شده ام
که کسی کارش به اطراف من هم نمی رسد..
دلم گرفتـه است که آنچه هستم را نمی فهمند ...
و آنچه هستند را میپذیرم ...
و دنیـا هم به رویش نمی آورد این تنـاقض را ...
بر تمام قبر های این شهر
بوسه بزن
شاید به یاد بیاوری
کجا مرا جا گذاشتی…
من در تنها ترین قبر این شهر خفته ام
صدای کلاغها را می شنوی؟
دارند برایم فاتحه می خوانند…..!!