خداحافظ...
آخرین کلامی که از تو شنیدم ...و باز قصهی تلخ بی تو ماندن...
و آن جنگل بی انتهای شقایقها...
که تو را از خلوت من می دزدند... آسمان و ستاره ها...
وقتی شیشه ها را یکی یکی میشکستم...
و میگریستم برایت...تو مبهوت توی آیینه نگاهم کردی...
و آرام آرام در هم شکستی...نگاه خسته مرا...
بغض دردناک را بی تو میبلعم... و به دروغ لبخند میزنم برایت...
که تو تنها عشقی هستی که میخواهم...
هنوز در تب تو داغ مانده تنم...
در انتظار یک بوسه ام که آرامم کند...
نه تو می آیی...نه این تب لعنتی رهایم می کند...
چه گناهی دارد چشمهایم...که بی خواب مانده است برایت..