گاهی واژه هایم
به من خیره می شوند
انگار مرا نمی شناسند
گوئی از سکوتی می آیند
که از آنِ من نیست
واژه های خسته ای
که در آرزوی زبانی تازه اند
من اندوه بی تو بودنم را
با ابرها می گویم
و تو مرا خواهی خواند
در باران های بسیار
درد تنهایی کشیدن
مثلِ کشیدنِ خطهایِ رنگی روی کاغذِ سفید
شاهکاری میسازد به نامِ دیوانگی...!
و من این شاهکارِ را به قیمتِ همهٔ فصلهایِ قشنگِ زندگیم
خریده ام...
تو هر چه میخواهی مرا بخوان
دیوانه
خود خواه
بی احساس.......نمیفروشم
دلم خوش نیست . . .
غمگینم . . .
کسی شاید نمیفهمد . . .
کسی شاید نمیداند . . .
کسی شاید نمیگیرد مرا از دست تنهایی . . .
تو میخوانی فقط شعری و زیر لب آهسته میگویی :
عجب احساس زیبایی . . . !
تو هم شاید نمیدانی . . . !
فقط خواستم به اطلاعاتان برسانم ... اینجا یک نفر دارد تمام میشود !
بدین وسیله تقاضا میشود کاسه صبری بزرگ برایش بفرستید که با هیچ دردی لبریز نشود ،
یا آن بالا برایش یک عدد جا کنار بگذارید ؛ تجملاتی اش هم نکنید ؛
قصر و بهشت و حوری و شراب هم نمیخواهد ...
یک نصفه زیر انداز خشک و خالی کناره خودتان برایمان پهن کنید بس است !
خدای بزرگ حمل بر ناشکری نکنید؛ از این زندگی خسته ام... پایان
به گوش خدا برسانید
ادم این حوا سالهاست که رفته است
این حوای تنها را برگرداند پیش خودش
بهشتش را نمیخوام
به جهنمش هم راضیم
هر جایی باشد بجز این دنیا
این دنیا زیادی بوی ادم گرفته است...!!