چندسال است؟
که وقتی میگویم باران،
واقعاً منظورم باران است
وقتی میگویم پاییز،
واقعاً منظورم پاییز است
و وقتی به تو فکر میکنم
واقعاً منظوری ندارم
چند سال است؟
که پاییز چسبیده به پنجره غمگینم نمیکند
از خواندن عقاید یک دلقک گریهام نمیگیرد
دیر است دیگر
آنقدر مردهای که نگاهم از تو عبور میکند
و برای دوباره دیدنت
باید آنقدر به عقب برگردم
تا نسلم منقرض بشود
به روزهایی
که جایی
میان خون و خفا شروع به تپیدن کردم
من
یک قلب قدیمیام
از آنها که سخت عاشق میشوند
از آن ساختمانهای عجیبی
که هرچه بیشتر میلرزند
محکمتر میشوند
و یکروز میبینی به سختی میخندم،
به سختی گریه میکنم،
و این ابتدای سنگ شدن است
بیهیچ منظوری به تو فکر میکنم
و بیهیچ دلیلی متشکرم که دوباره پاییز است
متشکرم که هوا بارانیست
و با اینحال
حرف دوبارهای با تو ندارم
مثل دلقک بیدلیلی
با سنگی نهصدهزارماهه در سینه
که رقتانگیزترین هقهقش را بر چهره کشیده است
در پیادهروهای پاییزهای دوباره نشسته است
و برایش مهم نیست
سکههایی که در کلاهش میاندازند
تقلبیست