ساحل آرامش

سـرشــارم از سکـوت اجبــاری، وای از آن روزی کــه قــفل اجبـــار بشــــکند؛ هــمه را میشکـــنم...

ساحل آرامش

سـرشــارم از سکـوت اجبــاری، وای از آن روزی کــه قــفل اجبـــار بشــــکند؛ هــمه را میشکـــنم...

پاییز

عاشقم
عاشق تنهایی
عاشق پاییز
پاییز یعنی هوای دونفره
هوای من و تنهایی
پاییز یعنی روی برگ ها رفتن
با پاهای خسته از نرفتن
پاییز یعنی خش خش دلنواز برگ ها
یعنی زیر باران رفتن
با چتر های بسته
با چشم های شسته شده با اشک
پاییز یعنی عشق
عشق یعنی یک رنگ تو فصل هزاررنگ
یک کلام:
عشق یعنی پاییز
و پاییز دلگیر نیست،،
“دلم” گیر پاییز است
و پاییز مرا (عاشق) میکند، باران (عاشقتر)
حالا “تو” بگو:
این باران پاییزی با “من” چه میکند.!!؟؟

دکتر شریعتی

فرق است بین دوست داشتن و داشتن دوست؛

دوست داشتن امری لحظه ایست.

ولی داشتن دوست استمرار لحظه های دوست داشتن است....

(دکتر شریعتی)

افسوس


دلـ ـم برای باران تنگ شده است دلم برای صدای قطره هایش تنگ شده است

دلــ ـم تنگ است برای پرسه در زیر باران .بارانی که به من آموخت رسم زندگی را

دلــ ـم تنگ است برای صدای غرش آسمان برای ابرهای سیاه سرگردان

در آن روزها بارانی بود برای قدم زدن در زیر آن و خالی کردن دل های پر از غم

مدتی است که دیگر نه بارانی است و نه ابری این روزها تنها یک قلب است که

 پر از درد دل استنمی داند درد دلش را به چه کسی بگوید

  ای باران ببار که درد دلم را به تو بگویم

 

dividers

بگذار من نیز مانند تو و همراه با تو ببارم ببار تا خالی شوم

از غصه ها از دلتنگی ها رها شوم اگر دستی نیست برای آنکه اشکهایم را از گونه هایم پاک کند

ای باران تو میتوانی با قطره هایت اشکهایی که از گونه هایم سرازیر شده است را پاک کنی

اگر کسی نیست که در کنارم من قدم بزند و با من درد دل کن ای باران تو بیا بر من ببار تا خیس

 خیس شوم خیس تر از پرنده ای تنها

که بر روی بام خانه دلتنگی ها نشسته است و خسته است اگر بغض گلویم را گرفته فته است

تنها یک آرزو برای خالی شدن خودم دارم آرزوی غروب باران را دارم

کاش غروبی بیاید همراه با باران برای خالی شدنم ای کاش یارم نیز در کنار آن دو باشد

اما افسوس که او مثل یک پرستوی تنها سفر کرده است مرا تنها گذاشته است

چشمهای مرا بارانی کرده است دل مرا غمگین کرده است

باران بیا تا با هم خالی شویم

تو از این بغضی که در آسمان فرا گرفته خالی شو

من نیز از این سرنوشت دوری خالی می شوم...!


مانند خدا تنها باش

بودن با کسی که دوستش نداری
و
نبودن با کسی که دوستش داری
همه اش رنج است
پس اگر همچون خودت نیافتی
مانند خدا تنها باش
«کوروش کبیر»

تکلیف حرفهایی که نمی زنی ،

تکلیف حرفهایی که نمی زنی ،
بغض هایی می شود بی صدا...
زخم هایی می شود ناپیدا ....
و بعد دردهایی می شود عمــیـــق !
و یادت باشد ...
درد را نمی شود بقچه کرد و در کمد گذاشت ...
درد را نمی شود در یک خانه تکانی مفصل رد کرد ...
درد را نمی توان نوشت ...
نمی توان دور ریخت ...
حتی نمی توان سرود ...
درد را باید درمان کنی و درمانش ...
گفتن همان حرفهایی ست که نزده ای ....

دلتنگی

دلتنگی یعنی: 

یک شب دل ات بماند روی دستت
 

و نفهمی چطور میتوانی …
  

بدون او
 

آرامش کنی

تنهایی

تنهایی از آن نیست که آدم کسانی را در اطراف نداشته باشد..
از این است که آدم نتواند چیزهایی را منتقل کند که مهم می پندارد..
از این است که آدم صاحب عقایدی باشد که برای دیگران پذیرفتنی نیست..
اگر انسانی بیش از دیگران بداند
                                                            تنها می شود...

خوبی دلیل جاودانگی توست

اگر کسی تو را با تمام مهربانیت دوست نداشت، دلگیر مباش

تو با تمام مهربانی هایت زیباترین معصوم دنیایی…

من خدایی را میشناسم که ابر رحمتش به زمین و زمان میبارد…

اما یکی سپاسش میگوید و هزاران نفر کفر!

چرا میپنداری باید بهتر از خدا تو را قدردانی کنند؟!

پس نرنج از ناسپاسیشان و برای شادیشان بکوش…

با مهربانی روحت به آرامش میرسد…

تو با مهرت بال و پر میگیری…

خوبی دلیل جاودانگی توست…

 

gg

یک نفر باید باشد ...

یک نفر باید باشد که
بدون ترسِ ِ هیچگونه قضاوتی برایش همه چیز را تعریف کنی
تمام حرف هایی که دارد آرام آرام درونت می گندد را به زبان بیاوری
از آن حرف هایی که شب ها موقع خواب به بی رحمانه ترین شکل ممکن به سرت هجوم می آورند
و رسالتشان این است که خواب را از تو بگیرند
حرف هایی که وسط قهقهه هم اگر یادشان بیوفتی لال می شوی!

یک نفر که وقتی تو دهن باز کردی نگوید آره می دانم، اصلا یک نفر باشد که هیچ چیز نداند
یک نفر باشد در این دنیا که نصیحت را بلد نباشد...
یک نفر که وقتی برایش تعریف میکنی که کارم دارد به جاهای باریک می کشد،
پوزخند نزند، به شوخی نگیرد
جدی بگیرد، خیلی هم جدی بگیرد،
آنقدر که یک سیلی جانانه مهمانت کند و با تمام قدرت اش بزند زیر گوشت
یک نفر که تجربه ی هیچ چیز را نداشته باشد،
مثل همه ی آنهایی که خود را علامه دهر می دانند نباشد!
وقتی که برایش تعریف میکنی دستپاچه شود، گوش بدهد،
برایت فتوای ابوموسی اشعری صادر نکند،
راه کار ندهد، فقط گوش کند ..
یک نفر که بداند این چیزهایی که تو تعریف میکنی جواب منطقی ندارد،
اصلا منطق در مقابل این حرف ها بیچاره است

خیلی از آدم ها میخواهند حرف بزنند صرفا برای اینکه دردشان آرام بگیرد
بعضی آدم ها درونشان روی کمربند زلزله است،
گاهی حرف می زنند تا ویرانی زلزله درونشان را به تعویق بیاندازند
حرف زدن گاهی مُسکن است،
آدم ها گاهی حرف می زنند نه برای اینکه چیزی بشنوند، نه اینکه کمک بخواهند
حرف می زنند که ویران نشوند
حرف می زنند که آرام بگیرند
مانند کسی که خود می داند چه روزی قرار است بمیرد، آرام می گیرند.

به قول آن رفیقمان که می گفت :
حرف هایی در دلم هست که حاضرم فقط به کسی بگویمشان که قرار است فردا بمیرد ...
همین.

دلم پروازمیخواهد....

ازاین تکرارساعتها..
ازاین بیهوده بودنها...
ازاین بی تاب ماندنها...
ازاین تردیدها...
نیرنگها...
شکها...
خیانتها...
ازاین رنگین کمان سرد آدمها..
وازاین مرگ باورها و رویاها...
پریشانم ....
دلم پروازمیخواهد....

باید محصول تازه ای بکارم...‏

کسی را بگویید

داس بیاورد

دانه های اندوه در دلم

بارور شدند

کسی را بگویید

برداشت کند این محصول را…

مزرعۀ سینه ام را باید آتش بزنم

باید محصول تازه ای بکارم...‏

 

حمید مصدق

گاهیییییییییییییییییییی

گاهی دلت میخواهد 

دنج ترین گوشه دنیا بنشینی و

با خیال راحت دلتنگی هایت را پهن کنی و 

همنشین باران شوی ...

امروز از همان گاهی ها است

حال امروزم بارانی است

دلم گرفته

همین ...

 

,,,,,,,,,

در "نقاشی هایم" تنهاییم را پنهان می کنم

در "نوشته هایم" درد دلم را 

در "دلم" دلتنگی ام را

در "سکوتم" حرف های نگفته ام را

در "لبخندم" غصه هایم را

"دل" من 

 !... چه خردسال است 

ساده می نگرد

ساده می خندد

ساده می پوشد

ساده می گرید

"دل" من

!... از تبار دیوارهای کاهگلی است 

ساده می افتد

ساده می شکند

"خیلی ساده" 

 

,,,,,,,,

خدایا

می شود برایمان برف بفرستی ؟

برفی که برف باشد 

برفی که بنشیند روی زمین و زمان ...

آنقدر که بشود " آدم" ساخت

فقط آدم !

هر چند برفی 

هر چند سرد و ساکت و یخی ...

آدم های این پایین

بی پروا و بی واهمه

به سادگی نامت را قسم می خورند

حتی از تو

دل می شکنند

زخم می زنند

و به سادگی فراموش می کنند ...

اما آدم برفی ها

عمرشان به شکستن دل ها قد نمی دهد

آب می شوند ...

 

 

ﺩﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ...

 

ﺩﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻨﺸﯿﻨﻢ ﺩﺭ ﯾﮏ ﮐﺎﻓﻪ ﯼ ﺷﻠﻮﻍ
ﺗﮑﯿﻪ ﺑﺪﻫﻢ ﺑﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ
ﻭ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﺑﻨﺸﯿﻨﻢ
ﺩﺳﺖ ﻫﺎ ﺭﺍ؛ ﭼﺸﻢ ﻫﺎ ﺭﺍ ؛ ﻋﺸﻖ ﻫﺎ ﺭﺍ .
ﺩﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺎﻓﻪ ﭼﯽ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ
ﺳﺮﺩ ﺑﺸﻮﺩ _ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ
ﺑﻌﺪ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻢ ﺑﮕﻮﯾﺪ
ﮐﺠﺎ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺩ ﻓﮑﺮ ﻭ ﺧﯿﺎﻟﺖ ؟
ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ
ﻣﺎﺕ ﻭ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﺑﺎﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻢ
ﻭ ﺯﯾﺮِ ﻟﺐ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﮐﺎﻓﻪ ﭼﯽ !
ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ
ﺑﺎﻭﺭِ ﺑﻮﺩﻥِ ﺩﺳﺘﯽ
ﻧﮕﺎﻫﯽ ﻋﺸﻘﯽ
ﺗﻠﺨﯽِ ﻗﻬﻮﻩ ﭘﯿﺸﮑﺶِ
ﻫﻤﺎﻥ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺁﯾﻨﺪ ﺩﺭ ﮐﺎﻓﻪ ﺍﺕ
ﻗﻬﻮﻩ ﻣﯽ ﻧﻮﺷﻨﺪ ﺗﺎ ﯾﺎﺩﺷﺎﻥ ﺑﺮﻭﺩ
ﭼﻪ ﺗﻠﺦ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺣﺎﻝِ ﺭﻗﺼﻨﺪﻩ ﺍﯼ
ﺣﻮﺍﻟﯽِ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﻭﺭﯼ ﻫﺎ

"عادل_دانتیسم"

همین

مـن…!
مـرا که میـشنـاسـی؟!
خـودمـم…
کسـی شبیـه هیچـکس!
کمـی کـه لابـه لای نـوشتـه هـایـم بـگـردی پیـدایـم میکنـی…
مهـربـان، صبـور، کمـی هـم بهـانـه گیـر …
اگـر نوشتـه هـایـم را بیـابـی ، منـم

asheghane 13

.

.

.

.

می دانی ، یک وقت هایی باید روی یک تکه کاغذ بنویسی
“تـعطیــل است” و بچسبانی

پشت شیشه ی افـکارت، باید به خودت استراحت بدهی، دراز
بکشی دست هایت را زیر

سرت بگذاری به آسمان خیره شوی و بی خیال ســوت بزنی، در
دلـت بخنــدی به تمام

افـکاری که پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند، آن وقت با
خودت بگویـی :

****بگذار منتـظـر بمانند ****

 همـان حـوالـی ام

.......

نمی دانم چرا وقتی

دلم درگیر یاد توست

هوا دلگیر و بارانیست

صدای رعد هم جاریست

نه رویایی ، نه کابوسی

هر آنچه هست بیداریست

نمکدان می شود ابر و

نمکها روی زخم دل ...

و این آغاز یک موضوع تکراریست ...!

هنرها دارد این باران

از آن لحظه که می بارد

تبم در گریه می سوزد

تحمل کینه می توزد

و تن هم طبق معمول همیشه 

پیله ی افسوس می دوزد

دلم دلتنگ یاد توست ...

 

چه پاییزی

پاییز

وفادارترین فصل خداست

حافظه ی خیس خیابان های شهر را

همیشه همراهی می کند

لعنتی ، هی می بارد و می بارد

و هر سال

عاشق تر از گذشته هایش

گونه ی سرخ درختان شهر را می بوسد

و لرزه می اندازد به اندام درختان

و چقدر دلتنگ می شوند برگ های عاشق

برای لمس تن زمین

که گاهی افتادن

نتیجه ی عشق است ...

 

;;;;;

روزگار

دنبال چه میگردی

فال ما گرفتن ندارد !

حالمون مهم بود

که تو ماهرانه گرفتی ...

کاش

دوپا داشتم ...

دو پای دیگر !

یک پا برای گذاشتن روی "خیلی چیزها"

و دیگری

برای فرار از همه چیز ...

 

چه

چه هوایی

چه طلوعی

جانم ...

باید امروز حواسم باشد

که اگر قاصدکی را دیدم

آرزوهایم را

بدهم تا برساند به خدا

به خدایی که خودم میدانم ...

نه خدایی که برایم از خشم

نه خدایی که برایم از قهر

نه خدایی که برایم ز غضب ساخته اند ...

به خدایی که خودم میدانم ...

به خدایی که دلش پروانه است

و به مرغان مهاجر هر سال راه را میگوید

و به باران گفته است باغها تشنه شدند

و حواسش حتی

به دل نازک شب بو هم هست

که مبادا که ترک بردارد

به خدایی که خودم میدانم ...

چه خدایی

جانم ...

 

تنهایی

 

از تنهایی

به میان مردم

و از مردم

به تنهایی 

پناه میبرم

راست میگفتی نیما

"به کجای این شب تیره بیاویزم

قبای ژنده خود را....."

سخت...

این روزها چه شکستنی شده ام

با هر گفتاری

با هر کرداری

با هر نگاهی

 ... صدای شکسته شدن میپیچد درونم 

این روزها چه تلخ شده ام

مثل قهوه

مثل درد

و این تلخی گاهی کام خودم را هم تلخ میکند

این روزها چه سرد شده ام

... از همه آدمها 

 ... از همه دنیا

 ... از همه رویاها 

مثل آدم برفی تنهای درون باغ

این روزها چه سخت میگذرد ...!!!

 

من...؟

ساکت اما پر ازحرف، 

 پخته اما کودک،غمگیناما شاد ...  

مگه زندگی در هم نیست؟

من همینم ساده 

گاهی

فرقـے نمـے کند !!
 
بگویم و بدانـے ...!
 
یا
 
نگویم و بدانـے..!

فاصله دورت نمی کند ...!!!

در خوب ترین جای جهان جا داری ...!

جایـی که دست هیچ کسـی به تو نمـی رسد.:

قلبـــــــــم

دلم هوای دیروز را کرده

هوای بودنت

هر چه دلم را خالی می کنم

باز هم پر می شود از تو ،

چه برکتی دارد دوست داشتنت

.

.

آری

بهانــــه میگیرد دلـــــــــم گاهی


دلتنگی

سلام ...

سلام مهربون روزهای تنهایی ...

سلام رفیق روزهای دلتنگی ...

درتمامی لحظه هایی که بی تو گذشته اند نمی دانی چقدرپیرشده ام...

درتمامی شب های پاییزی که نبودی درایوان خانه به انتظارنشسته ام...

تنم سرداست...

و روحم آواره آسمانهاست...

چ پرشتاب ثانیه های عمرم میگذرند....

اما چ پرعذاب ثانیه های بی تو ، سپری می شوند....

گریه های وقت وبی وقتم

نفس های سنگینم

دستان لرزانم

موهای سپیدم

چشمان خسته ام

همگی نشانه های سنگینی نیامدنت است....

.... !

همین دیروز بود که آسمان از دلتنگی هام بغض کرد

همین دیروز بودکه پیچک های تکیده رو دیوارکاه گلی خشکید

همین دیروز بودکه من از چشم ها افتادم و چشمهایم ناشکیب تورا می جست

راستی من بوی تو را میان علفزارها،میان بوته های بارون خورده بهار،میان خواب ناز قاصدکها....

استنشاق کرده ام....

من تمامی ثانیه ها را باتو زندگی کرده ام...

چ دوگانگی مبهمیست دنیایی که تو را دارد و ندارد...

زندگی

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻠﺒﻪ ﺩﻧﺠﯽ ﺳﺖ

ﮐﻪ ﺩﺭ ﻧﻘﺸﻪ ﺧﻮﺩ

ﺩﻭ ﺳﻪ ﺗﺎ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ

ﮔﺎﻩ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﻋﺠﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻬﯽ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ

ﮔﺎﻩ ﺧﺸﮏ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻬﯽ ﺷﺮ ﺷﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺩﺍﺭﺩ

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺮﺩ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﻣﺮﮒ

ﺑﻪ ﺷﻔﺎﺑﺨﺸﯽ ﯾﮏ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺣﺎﻟﺖ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ

ﮐﻪ ﺩﺭ آﻥ ﻗﻮﺱ ﻭ ﻗﺰﺡ ﻫﺎﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﺍﺭد

ﺯﻧﺪﮔﯽ آﻥ ﮔﻞ ﺳﺮﺧﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺑﻮﯾﯽ

ﯾﮏ ﺳﺮآﻏﺎﺯ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺩﺍﺭد

زندگی کن ﺟﺎﻥِ ﻣﻦ ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ

ﺭﻭﻧﻖِ ﻋﻤﺮِ ﺟﻬﺎﻥ ﭼﻨﺪ ﺻﺒﺎﺣﯽ ﮔﺬﺭﺍﺳﺖ

ﻗﺼﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﺎ،ﺑﺮﮔﯽ ﺍﺯ ﺩﻓﺘﺮ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍﺯ ﺑﻘﺎﺳﺖ

ﺩﻝ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﺷﮑﻨﺪ ...ﮔﻞ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﺩ

ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﺎﻍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﻧﮓ ﺧﺰﺍﻥ می ﮔﻴﺮﺩ

ﻫﻤﻪ ﻫﺸﺪﺍﺭ ﺑﻪ ﺗﻮﺳﺖ

ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﭺ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﻠﭽﻠﻪ ﻫﺎﺳﺖ

ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺯﯾﺒﺎیی

ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻮﺗﺎهی

 

و....

 

همه روزی نیستند تمام میشوند یک روز نمیدانم کی

 

چه خوب که لحظه ناب کسی باشیم

 

قراری برای محبت

 

نگاهی برای مهر

 

صدایی برای دوست داشتن

 

دستی برای شانه

 

و...

 

هرچه باید باشیم

تووووووووووووو

  • چه عاشقانه است این روز های ابری…
چه عاشقانه است قدم زدن زیر باران غم تنهایی…
چه عاشقانه است شکفتن

چه عاشقانه است این روز های ابری…
چه عاشقانه است قدم زدن زیر باران غم تنهایی…
چه عاشقانه است شکفتن گل های اقاقیا…
چه عاشقانه است قدم زدن در سرزمین عشق…
و من
چه عاشقانه زیستن را دوست دارم…
عاشقانه لالایی گفتن را دوست دارم…
عاشقانه سرودن را دوست دارم…
عاشقانه نوشتن را دوست دارم…
عاشقانه اشک ریختن را…

دفتر عاشقانه ی من پر از کلمات زیبا در نثار
بهترین و عاشقانه ترین کسم بارانم....
و من
عاشقانه می گِریَم…

عاشقانه می نویسم…
و در سکوت تنهایی عاشقانه می میرم…

گاهی

 

 

                گاهی واژه هایم

            به من خیره می شوند

               انگار مرا نمی شناسند

            گوئی از سکوتی می آیند

               که از آنِ من نیست

            واژه های خسته ای

               که در آرزوی زبانی تازه اند

            من اندوه بی تو بودنم را

               با ابرها می گویم

            و تو مرا خواهی خواند

               در باران های بسیار