درد تنهایی کشیدن
مثلِ کشیدنِ خطهایِ رنگی روی کاغذِ سفید
شاهکاری میسازد به نامِ دیوانگی...!
و من این شاهکارِ را به قیمتِ همهٔ فصلهایِ قشنگِ زندگیم
خریده ام...
تو هر چه میخواهی مرا بخوان
دیوانه
خود خواه
بی احساس.......نمیفروشم
دلم خوش نیست . . .
غمگینم . . .
کسی شاید نمیفهمد . . .
کسی شاید نمیداند . . .
کسی شاید نمیگیرد مرا از دست تنهایی . . .
تو میخوانی فقط شعری و زیر لب آهسته میگویی :
عجب احساس زیبایی . . . !
تو هم شاید نمیدانی . . . !
فقط خواستم به اطلاعاتان برسانم ... اینجا یک نفر دارد تمام میشود !
بدین وسیله تقاضا میشود کاسه صبری بزرگ برایش بفرستید که با هیچ دردی لبریز نشود ،
یا آن بالا برایش یک عدد جا کنار بگذارید ؛ تجملاتی اش هم نکنید ؛
قصر و بهشت و حوری و شراب هم نمیخواهد ...
یک نصفه زیر انداز خشک و خالی کناره خودتان برایمان پهن کنید بس است !
خدای بزرگ حمل بر ناشکری نکنید؛ از این زندگی خسته ام... پایان
به گوش خدا برسانید
ادم این حوا سالهاست که رفته است
این حوای تنها را برگرداند پیش خودش
بهشتش را نمیخوام
به جهنمش هم راضیم
هر جایی باشد بجز این دنیا
این دنیا زیادی بوی ادم گرفته است...!!
همین که هستی . . . همین که در سرای دلم راه میروی . . .
همین که گاهی پناه واژه هایم میشوی . . .
کافیست برای یک عمر آرامش . . .
چه لطیف است حس آغازی دوباره ...
به روز زیبای آغاز نفس کشیدن ...
وچه اندازه شیرین است امروز ...
امروز روز من است و من
تمام دلتنگیهایم را
به جای تو
در آغوش می کشم
چقدر جایت خالیست
نقشه مشهد راکه
روی زمین پهن می کنیم،
بهشت مقابل چشمانمان سبزمی شود.
ومگر می شودقطعه ای از بهشت
روی زمین باشدوشلوغ نباشد؟!
آنجاهمیشه شلوغ است وچه
زیباست که این حالت طوفانی
همیشه در سیطره ای عرفانی است.
اینجاست که چشم هایت خود به خود
می جوشندودست هایت به
طرف ضریح قد می کشند،
گویی این غریب،تمام غربارادر آغوش مهربان
خود کشیده است.
حاجتت رابگویی یانگویی مهم نیست،
تنها کافی است بگویی:
السلام وعلیک یاعلی بن موسی الرضا
گاهی دلم یک جای دنج میخواهد...
جایی شبیه رواق های حرم ات
بنشینم وزل بزنم به گنبدت!
من باشم وبغض های نشکسته،...
تو باشی وآرامش دلم...
ببار باران
کمی آرام...
که پاییز هم صدایم شد
که دلتنگی و تنهایی رفیق با وفایم شد
ببار باران
بزن بر شیشه ى قلبم....
بکوب این شیشه را بشکن
که درد کمتری دارد اگر با دست تو باشد
ببار باران
که تا اوج نخفتن ها مدام باریدم از یادش
ببار باران
جماعت عشق را کشتن
کلاغا بوته ی سبز وفا را بی صدا خوردن
ولی باران ، تو با من بی وفایی
توهم تا خانه ی همسایه می باری
و تا من
میشوی یک ابر تو خالی
ببار باران...
که تنهاى تنهایم ...!
در انتظار توام
در چنان هوایی بیا
که گریز از تو ممکن نباشد
..
تو
تمام تنهاییهایم را
از من گرفتهای
خیابانها
بی حضور تو
راههای آشکار
جهنماند
شمس لنگرودی
باران های تند
چتر های باز
دلشوره های خیس خورده پشت چراغ قرمز
فال های نم کشیده
انار های سرخ
نارنگی های سبز
دوباره شروع می شود
روزهای نصفه نیمه
شب های بی پایان
عطر قهوه های تلخ کنج کافه ها
نیمکت های خط خطی
ایستگاه های شلوغ
ترافیک های صبور
شروع دوباره ی زندگی
پر از بوی برگ.بوی خاک.بوی عشق . . . حیف !
از تابستانی که می رود . . .
جان . . .
به پاییزی که می آید . . .
توکل به خدا چون راه رفتن روی سیم شل است .
تردید و ترس سبب می شود که تعادل و توازن را از دست بدهید و به ورطه تنگدستی و محدودیت بیفتید .
البته اشکالی ندارد چون توکل به خدا نیز مانند سیرک بازی تمرین می خواهد .
مهم نیست که چند بار شکست بخورید ، دیگر بار برخیزید و از نو آغاز کنید .
چندی نخواهد گذشت که توازن و تعادل برایتان به صورت عادت در خواهد آمد .
رفتگر
تنها پاییز
شاعر می شود
بقیه فصل ها
آشغال جمع می کند!
پ.ن: فصل محبوب من در راه است...
می اندیشم زندگی رویاییست و بال و پری دارد به اندازه عشق.
بی اندیش که اندازه عشق در زندگیت چقدر است؟
آثار عشق در کجای زندگیت است؟
دلم به حال عشق می سوزد
چرا سالهاست کسی را عاشق ندیده ام ؟
مگر نمی دانیم برای هر کاری عشق لازم است
رهگذری آرام از کنارم می گذرد و بدون احساسی می گوید : صبح بخیر
صدایش در صدای باد و باران گم می شود و به گوش قلبم نمی رسد
زمان می گذرد و در انتهای راه می فهمی چقدر حرف نگفته در دل باقی ماند
حرفهایی که می توانست راهی به سوی عشق باشد
حرفهای ناتمامی که در کوچه های بن بست زندگی اسیرند
ناگهان لحظه غربت می رسد و تو در میابی که چقدر زود دیر شده
به تکاپو می افتی ... در غربت بیابان، در کوچ شبانه پرستوها
در لحظه وصال موج و ساحل دنبال عشق می گردی.
دیر شده خیلی دیر...
از خدا خواستم عادت های زشت را ترکم بدهد .
خدا فرمود : خودت باید آنها را رها کنی.
از او خواستم روحم را رشد دهد .
فرمود : نه تو خودت باید رشد کنی .
من فقط شاخ و برگ اضافی ات را هرس می کنم تا بارور شوی .
از او خواستم لااقل به من صبر عطا کند .
فرمود : صبر حاصل سختی و رنج است .
عطا کردنی نیست ، آموختنی است . .
گفتم : مراخوشبخت کن .
فرمود : " نعمت " از من خوشبخت شدن ازتو .
از او خواستم مرا گرفتار درد وعذاب نکند .
فرمود : رنج از دلبستگی های دنیایی جدا و به من نزدیک ترت می کند .
از خدا خواستم کمکم کند همان قدر که او مرا دوست دارد ، من هم دیگران را دوست بدارم .
خدا فرمود : آها ، بالاخره اصل مطلب دستگیرت شد !
همه با هم بگویید : خدایا مرا آن ده ، که آن به .
آمین یا رب العالمین
حرف هایت را با کسی بزن که ...
با جغرافیای کلماتت اشناست ...
کسی که ...
می تواند وقت هایی که شبیه یک کوه یخی می شوی...
افتابی شود و آبت کند ...
آرام ...
آرام ...
کسی که می داند وقت هایی که سکوت می کنی ...
یعنی حرف هایت جایی گیر کرده اند ...
کسی که ناگفته تو را بفهمد ...
ﺯﻧـــﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﺑــﺮﺍﯼ ﺭﻭﯾﺎﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻨــﺘﻈﺮ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺷﺪﻥ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﻣﻦ ﻓــــﺮﺻﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﺍﺭﻡ ...ﭘـــــﺲ ﺳﺎﮐﺖ ﻧﻤﯽ ﻧﺸﯿـــﻨﻢ !ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﻫﻤﻪ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﻤــﺎﻡ ﺗﻮﺍﻧﺎﯾﯽ ﻫﺎ ﻭ ﮐﺎﺳﺘﯽ ﻫﺎ
ﺷﺎﻫـــﮑﺎﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ .ﮐﺎﻓـــﯽ ﺍﺳﺖ ﻟﺤﻈﺎﺕ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺭﺍ ﺭﻫـــﺎ ﮐﻨﻢ ...ﻭ ﺑــــﺮﺍﯼ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻫﺎﯼ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺯﻧﺪﮔـــﯽ ﮐﻨﻢ !ﭼـــﻮﻥ ﺭﻭﯾﺎﻫﺎﯾﻢ ﺁﻧﺠﺎﺳﺖ ...ﻭ ﻣﻦ،
ﻓﻘــﻂ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻓــﺮﺻﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﺍﺭﻡ..
خدایا کجایی؟
به چه مشغولی؟
حواست است
شهریور دارد تمام میشود
پاییز در راه است
به فکر باران باش
دیگر نمی توانم بغض هایم را قورت بدهم و نگه دارم
پر از بارانم لبریز شدم
میدانم تو هم مثل من دوست داری به بهانه قدم زدن زیر باران...
گریه کنی...
تا کسی به خیسی چشمانت نخندد
مــــــیگویند خــــــــدا همه جاهست.....
اما نمـــــی دانم چه حکمـــــتی ست که هربار میخواهم....
صــــــــدایش کنم....
نگاهـــــــم به آن بالاها گـــــــره می خورد....
گویــــــــی دیگر دلهره ی از دست دادنش را ندارم.....
گوش هایــــــــم را می گیرم.....
چشم هایــــــــم را می بندم.....
ولی حریف افـــــــــکارم نمی شوم....
چقدر دردناک است فهمـــــــــیدن....
خـــــــــــــــــدایا....کاش یکبار روبرویم بنشـــــینی...
درد میکند،
آنجا که اسمش را دل گذاشته اند،
آن قسمتی که کمی پایین تر از مغز قرار میگیرد، پایین تر ولی نافرمان تر!
به هر کجا که بخواهد میرود و اجازه ای هم از تو نمیگیرد! نه از تو، نه از مغزت، نه از وجدانت، نه از هیچ جای دیگرت!
به خودت می آیی و میبینی افسارت را به دست گرفته و با خودش میبرد...
وقتی بالای ابرها که میرود که هیچ!
وای آن دم که تو را با خود به قعر اشک میبرد...
احترام بگذار،
به اشکهایت وقتی بی محابا بر چهره ات می دوند،
به تپشهای قلبت که بر سینه ات می کوبند،
به تمامی نشانه های آسمانی عشق احترام بگذار.
آن ها را بپذیر و روی قلبت حک کن، برای همیشه،
برای ابد... .
فقط برای خودم هستم مـــن ؛
همچین که -سُکوت- می کنی
دلَت- آشوب می شود.
پُر از-کلمه- هایی
که نمی دانی از کجا-سَرازیر- می شوند در دلت یا شاید
یک جایی میان آن جسم صنوبری -می جوشَند-
و باز دوباره یک تکه کاغذ -کاهی- برمی داری
و یک- خودکار آبی -آسِمانی-
روان می شوی و از چشمش
-می باری-
-نُقطه - را می گذارم و سر ِ خط ِ -بَعد- می نویسم
بیا که شبها تنهایی میترسم بیا این بغض هی اشک نمی شود هی اشک نمی شود
بیا که دیگر تمام شدم .... !!!!!
حرف هایت را با کسی بزن که ...
با جغرافیای کلماتت اشناست ...
کسی که ...
می تواند وقت هایی که شبیه یک کوه یخی می شوی...
افتابی شود و آبت کند ...
آرام ...
آرام ...
کسی که می داند وقت هایی که سکوت می کنی ...
یعنی حرف هایت جایی گیر کرده اند ...
کسی که ناگفته تو را بفهمد ...
چندماهی هست که باران نباریده....گلوی خشک این عشق هنوز هم گیر توست...
همیشه آخرین ها خوب در دل آدم ها ماندگار میشوند...
آخرین صدا..آخرین نگاه و اخرین دعا.
نمیدانم ولی از آخرین باران چیزی بادم نمی آید...
فقط میدانم از آن روز به بعد همه چیز آخرین شد...
امان از این باران های بی موقع!!
دلتنگ دلتنگم ...
هر کس جای من بود "می برید"
اما ..
من هنوز "می دوزم"
دلم تنگ شده برایت ...
اما نمی شود برایت بگویم از این همه "دلتنگی"
دلتنگی را نشانت می دهم با این نوشته
جایی می گذارم که شاید یک روز از آنجا گذر کنی و بخوانی، و کاش بدانی
مخاطب من …"تو"… بوده ای
تویی که اگر اجازه داشتم، نشانت می دادم به همه و می گفتم:
او را نگاه کنید
"تمام دنیای من است" ..
کاش اندکی از دیوانگی "من" سهم "تو" بود
تا آنقدر منطقت را
به رخم
نمی کشیدی...