دچار غمگینی مزمن شده ام....
بی هیچ اشکی...
بی هیچ بغضی....
فقط ی نگاه خیره...
فقط ی سکوت لعنتی...!
من اون بچه پروییم ک روش کم نمیشه...!
ولی الان بد جور درگیر زندگیشِه... ،!!!
روزهای آخر زمستان...روزهای تنهایی ست...هوا همچنان سرد است...
دلتنگی بی داد می کند...آدم برفی عینک دودی بر چشمانش برق می زند...
اَفکارم از تنهایی یخ زده...نوشته هایم دیگر مث قبل نیست...
قلمم دیگر رنگ نمی هد...جوهر چشم هایم خشک شده...
قلبم پینه بسته...عنکبوت گوشه ی دلم تار بسته...
انگشتانم حس گرفتن قلم را ندارد...
و حالا من روزهای آخر زمستان را با انگشتانم می شمارم...
و منتظر بهاری بی تو...و سال تحویلی بی تو می مانم...
کاش هیچ وقت سال نو نشود...کاش دنیا به آخر برسد...و کاش...
دستانم سرد است سرد
مثل یک کوه یخ
چشمانم مات است مات
درست مثل یک مترسک تنها
اومی گوید تو عشق منی
ومن همچنیان سردم ماتم
درسکوتی مرگ بار بی هیچ طپش قلبی نگاهش میکنم
وهنوز درخلوت خویش این اشک است که میگوید
بــــــــ*اران هنوز زنده است
روزها میگذرد...
خبری نیست بجز بیخبری...دلتنگی...
بجز شب بیداری... بجز تنهایی...
روز ها میگزرد...میگیرد دل من از هوای این بهار پاییزی...
هیچ حرفی نیست...
دل من خشک شده...
لالم تا زمانی ک باران ببارد...
...سکوت کمر فکرم را شکست…
خسته ام…
از تظاهر به خندیدن،به بودن،به صبر،به ایستادگی…
کاش میشد به عزراییل رشوه داد…
اینجا !!!
در این سرزمین خاکی
پر است از ادم هایی که مرا نمی فهمند و فقط ترجمه ام می کنند…
آن هم به زبان خودشان…
خسته ام
Gün geçmez yüreğimdeki acı amansız
Yalnızlık yüzüme vurur geçer zamansız
Hüznün bile yorgun ahhh
Her damla gözyaşımdaki keder umutsuz
Sensizlik geceme akar gider mi sonsuz
Kalbim yine yorgun ahh
Yok elerimde aşk
Sevmek bana yasak
Yine bak ruhum eriyip gidiyor yavaş yavaş
Bir yanlızlık şarkısında yine uçurum kenarında
Ah dudaklarımdan aşk düşüyor kor gibi kalbime…
روز نمی گذرد…
در قلبم دردورنج امان بریده…
تنهایی بی وقفه با گذشت زمان به صورتم سیلی می زند
حتی اندوه من خسته شده است…
هر لحظه اشکهایم نا امیدانه می چکد
بدون تو شبهای من بی انتهاست
حتی قلبم هم خسته شده است…
در دستهایم عشق نیست
عشق برایم ممنوع است
دوباره ببین
روحم آرام آرام جدا می شود
در این شعر تنهایی
باز هم کنار صخره ها
آه…عشق از لبهایم
مثل زغال افروخته به قلبم
فرو می ریزد
تا ببینند که شانه های من تا کجا و تا کی می تواند
زیر بار این سکوت استوار بماند...
شاید خیال من اینگونه است..
و همه اینها تصورات من هستند
شاید هیچکس به اینها اهمیتی نمی دهد
و من در دنیای خودساخته خویش اسیرم
همه سکوت من
همه صبوری من
برای سکوتی ست که کشیده ام...
چند وقتیست هر چه می گردم
هیچ حرفی بهتر از سکوت پیدا نمی کنم
نگاهم اما گاهی حرف میزند
گاهی فریاد می کشد
و من همیشه به دنبال کسی میگردم
که بفهمد این نگاه خسته چه می خواهد بگوید …
دلم یک ترانه ی غمگینِ خارجی می خواهد ...
با زبانی که نمی فهمم چیست ...
می خواهم به دردی که نمی دانم چیست ...
زار زار گریه کنم ...
ایستاده ام
بگذار سرنوشت راهش را برود
من،
همین جا؛
کنار قول هایت
درست رو به روی دوست داشتنت؛
و در عمق نبودنت،
محکم ایستاده ام!
حوصله خوندن ندارم ! حوصله نوشتن هم ندارم !
این همه دل تنگی ، نه با خوندن حل میشه ، نه با نوشتن !
دلت تنگ یک نفر که باشد !
تمام تلاشت را هم که بکنی تا خوش بگذرد ؛
و لحظه ای فراموشش کنی ،
فایده ندارد .... تو دلت تنگ است ،
دلت برای همان یک نفر تنگ است !
تا نیاید ... تا نباشد ....
هیچ چیز درست نمی شود ... !!
روزی میــرسَد.
بـــی هیــــچ خَبـــَـــری.
بــا کولـــــه بــــآر تَنهـــاییـَم.
دَـر جـــاده هــای بـی انتهــــای ایـن دنیــای عَجیـــــب.
راه خــــواهم افتـــــاد.
مَـــن کـــه غَریبـــــم.
چـــه فَــــرقی دارد کجـــــای ایـــن دنیــــــا بـاشــــم.
همــه جــــای جهــــان تنهـــــایی بــــا مَـــن است ..
هی غریـــــــبه ...
اینجـــا حـــرفهــــایمـــ را برهنــــه کرده امـــ ،
مواظـــب چشــمهایــــتـــــ باشــــ ....
گاهی باید نباشی...
گاهی باید رد شد ؛ باید گذشت
گاهی باید در اوج نیاز نخواست...
گاهی باید کویر شد و با همه تشنگی
منت هیچ ابری را نکشید...
گاهی باید برای بودن محو شد ؛ باید نیست شد
گاهی برای بودن ؛ باید نبود...
گاهی باید چترت را برداری و رهسپار کوچه هایی شوی
که مدت هاست , هیچ رهگذری از آن عبور نکرده
گاهی باید نباشی...
سهم من از بودنتان
و
سهمتان از بودنم
یادیست که میخوانمش در یاد
در تهاجم دلتنگی
در میان هیاهوی مبهم لحظه های بی هیچ
با هیچ
بیدار ، چشمِ خوابِ من از صبحِ زودِ زود،
خوابی ، بی تو تعبیر گشته بود!
بس واژه هایِ سکوت ، مانده در گلو ،
بی تو ، چقدر گلوگیر گشته بود!
مجنون ؛ فقط یکیست گفتنی نبود،
افسوس ! حرفِ دل ، دیر گشته بود!
ﻋﺮﯾﺎن ﺗﺮﯾﻦ وﻋﺪه ھﺎ را
ﭼﺸﻢ ھﺎ ﻣﯽ ﮔﺬارﻧﺪ
ﻣﻄﺒﻮع ﺗﺮﯾﻦ ﮔﺮﻣﺎ را ﺑﻮﺳﻪ ھﺎ ﭘﺪﯾﺪ ﻣﯽ آورﻧﺪ
و دﺳﺖ ھﺎ
ﺧﺎﻟﻖ دﻟﻨﺸﯿﻦ ﺗﺮﯾﻦ ﺣ ّﺲ ﺗﻤﺎس اﻧﺪ
وﻗﺘﯽ
ﭘﺎی ﻋﺸﻖ ﻣﯿﺎن ﺑﺎﺷﺪ
چـــه خــوب اســـــــت : آدمـــ ـهــا ؛ "یــــک نفــــر" را هـــر روز دوســــت داشتــــه بـــاشنــــد . نـــــه اینکـــــه ؛ هــــر روز یــــک نفــــــر را .
انگشتانم که لای ورق های دیوان حافظ میرود
دست دلم میلرزد!
اما به خواجه میسپارم تا امید را از دلم نگیرد
دلم میخواهد همیشه بگوید
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور!
ﮔﺎﻫﯽ
ﻫﺮ ﺍﺯ ﮔﺎﻫﯽ ،
ﻓﺎﻧﻮﺱ ﯾﺎﺩﺕ ﺭﺍ
ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎ ی ﺑﯽ ﭼﺮﺍﻍ ﻭ ﺑﯽ ﭼﻠﭽﻠﻪ، ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻨﻢ...
ﺧﯿﺎﻟﺖ ﺭﺍﺣﺖ !
ﻣﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﻨﻢ ،
ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺷﺒﻬﺎﯼ ﺑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﻭ ﺑﯽ ﺧﺎﻃﺮﻩ
ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﭘﺮﺳﻪ ﻣﯽ ﺯﻧﻢ...
ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﺳﺘﺎﺭﻩ اﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺳﻼﻡ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ !
ﺧﯿﺎﻟﺖ ﺭﺍﺣﺖ...
کلمات بی صدای تو روحم را نوازش می کند
انگار در پس تنهایی
انگشتان آشنایی ساز مرا می نوازد
به وسعت لبخند آهنگین می شوم ...
نت های آرام ، کوتاه و مداوم ...
لحظه دلنشین می شود
آرام می شوم
دلـــم کــُمـا مـــی خـــواهــد....
از آنــهـایـــی که دکـتـر مـــی گــویــد:
مــتـــاســـفـــم....
فــقـط بــراش دعا کـنـیـد...