باران پاییزی
| ||
تو برای من مثل خانه می مانی جایی هستم که به آن تعلق دارم و تنها جایی که بارها و بارها به آن سر می زنم... من هرگز تو را ترک نخواهم کرد... تو دوست داشتنی ترين پيچكی هستی كه دلم می خواهد به دست و پای زندگيم بپيچی و مدام قد بكشی در لحظه هايم و حالم را خوب تر كنی... چه حال خوبی ست هواى دونفره دست هاى دونفره يک آهنگ دنج و جاده يک طرفه من باشم و تو باشى و دوست داشتنى كه تمام نشود... میدانی هر صبح بوی تو می دهد پیراهنم بس که تمام شب تنگ در آغوش گرفته ام خیالت را… [ پنجشنبه بیست و سوم فروردین ۱۴۰۳ ] [ 12:39 ] [ باران ]
زیبای من تو را که حس میکنم عطر بهار نارنج در تمام شهر می پیچد... دستانت بهار است که اگر در دستانم باشد زنده می کند مرا... این روزها بوی مطبوع گل و منظرهای رو به بهار یک من و تو را کم دارد که با هم به تماشای رقص گیسوان رها در بادِ بید مجنون بنشینیم دل های مان بی قرار هم شود قلب های مان لبریز عشق شود و تو بگویی کنار تو همیشه برایم بهار است محبوب من... [ جمعه هفدهم فروردین ۱۴۰۳ ] [ 7:46 ] [ باران ]
دارد بهار میشود و همه ی شهر بوی تو را می دهد گلفروشهای دوره گرد بنفشه جار میزنند کدام پرستو بذر تو را هدیه خواهد آورد؟ تو کجای این شهر شلوغ به تماشای امدن بهار نشسته ای؟ هر روز بی تو رویایی از من خسته می شود از دست می رود و من با خیال تو در کوچه های بهار گل های آرزویم را به اندوه یک لبخند پیوند می زنم و تا آخرین لاله ی روشن به رویم نمی آورم که باران بابونه ها همیشه گفته اند عشق غمگین است ... قرارمان همین بهار زیر شکوفه های شعر … آنجا که واژه ها برای تو گل می کنند ... آنجا که حرف های زمین افتاده ام دوباره سبز می شوند و دست های عاشقمان گره در کار سبزه ها می اندازند ... قرارمان در ابرهای چشم های تو ... آنجا که شعر نم نم شروع می شود... انجا که عاشقانه هایمان در اغوش هم شکوفا می شود... [ دوشنبه بیست و هشتم اسفند ۱۴۰۲ ] [ 22:53 ] [ باران ]
کمی بــرایم خنده های تـــو آرزوهـــای مـن انـد بخــند تا برآورده شوند . . . دلم هوای تو را دارد [ پنجشنبه بیست و ششم بهمن ۱۴۰۲ ] [ 8:36 ] [ باران ]
من سالها جنگیدم تا فهمیدم : عشق یعنی در میان غصههای زندگی یک نفر باشد که آرامت کند هر کسی عشق را با زبانی بیان می کند، و من و تو فقط با عطر آغوش هم .. گاهی باید لمس کرد تب تند قلبی را که گفته دوستت دارم … مبتلایم کردهای درمان نمیخواهم، که عشق بیگمان شیرینترین بیماریِ دورانِ ماست... [ یکشنبه هشتم بهمن ۱۴۰۲ ] [ 11:5 ] [ باران ]
کاش فقـــط بودی… دست بر شونه هام میزدی تا تنهایی م را بتکونی هوای دونفره رو تنهایی قدم میزدیم من و تو... به یاد کسایی که هوای من و تو رو نداشتن... تو چشام نگاه میکردی میگفتی که تو هم دوسم داری... تو هم دلت برام تنگ شده... با اون چشای قشنگت زل میزدی تو چشام... اخه نیم نگاه تو میگن زنها به خاطر تنهایی شون گریه میکنن تو اگه بودی نه من گریه میکردم به خاطر تنهاییم ونه تو گریه هاتو تنهایی... [ سه شنبه هفتم آذر ۱۴۰۲ ] [ 9:5 ] [ باران ]
فشردن دستانت آنقدر شیرین و دوست داشتنی بود که به پاس شیرینی این تعهد دوست داشتنی کنار هم آن لحظه را هیچ گاه از خاطرم فراموش نخواهم کرد... لحظه ای که با گرفتن دستانت، می شد عشق را در نگاهت به خوبی تفسیر کرد. لحظه ای که برق از چشمانت، عمق احساس پاکت را دید... عطر دستانت آنقدر خوشبو و گوارا بود که با گرفتن دستت هنوز هم بوی خوش آن را لا به لای انگشتانم به خوبی حس می کنم...انگار که کنارم نشسته ای و از بوی خوش دستانت من را مست کرده ای... عشق نازنینم دلم برای آن روز نخستی تنگ شده است که برای اولین بار دست هایم را در دست هایت گذاشتم و بوی عطر دستانت آنقدر به دلم نشست که هیچ آلزایمر و فراموشی هم نمی تواند آن لحظه دلنشین را از خاطرم برباید... [ پنجشنبه یازدهم آبان ۱۴۰۲ ] [ 22:33 ] [ باران ]
عشق مثل اتش است... در ابتدا شعلهای بسیار زیباست اغلب داغ و پر انرژی که با این حال هنوز تنها نوری است که سوسو میزند... همچنان که عشق ادامه پیدا میکند قلبهای ما رشد میکنند و عشق مثل زغال میشود سوزان و غیر قابل خاموش شدن... عاشقی در هوای برفی یا نم نم باران شمال یا مثل آن بغل عاشقانه که تنهایت نمیگذارد و یا مثل برگشتن آدمی که سالهای سال منتظر آمدنش بودی در این هوای پاییزی عجیب میچسبد... [ شنبه پانزدهم مهر ۱۴۰۲ ] [ 11:34 ] [ باران ]
فکر می کردم تنهایی یعنی من ...سکوت... پنجره های خاک گرفته... اتاق خالی از تو... نمیدانستم سنگینی اش بیشتر می شود در ازدحام آدم ها ... دنیا بدهکار من است... تمام صبحهایی را که طعم تلخ چای را تنهایی چشیدم... تمام روزهایی که در باران تنهایی سپری شد... و تمام شب هایی که چشم هایم در تنهایی به خواب رفت... بد نیست تنهایی دارد صیقلم می دهد! اما از آن روزی می ترسم که از گوی وجودم جز محور میانی ای چیزی نماند... [ یکشنبه دوم مهر ۱۴۰۲ ] [ 7:57 ] [ باران ]
بماند که ندارمت… بماند که هنوز دلم برایت تنگ است... بماند که تکهای از تو در من جا مانده است... بماند که شبها بیقرارت میشوم... بماند که هنوز دلم میخواهدت... بماند که بی تو فقط زندهام... بماند که هنوز وقتی باران میبارد صدایت در گوشم میپیچد... بماند که نیستی تا آرامم کنی... بماند که نمیتوانم از ذهنم بیرونت کنم... همه ی اینها بماند در دلم... در حجم تنهایی های من تو فقط تنها نباش همین کافی است… [ شنبه بیستم خرداد ۱۴۰۲ ] [ 2:33 ] [ باران ]
|
||
[ قالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin] |