
عجب وفـایی دآرد این دلتنگی...!
تنهـاش که میذآریی میری تو جمع و کلّی میگی و میخنـدی...
بعد که از همه جـدآ شدی از کـُنج تآریکی میآد بیرون
می ایسته بغـل دستـت ...
دســت گرمشو میذاره رو شونت
بر میگرده در گوشـت میگه:
خـوبی رفیق؟؟!!
بـآزم خودمم و خـودت ...