هنوز هم می بینم ، رد پای پاییز را ... !
بهار هم نمی تواند برای من
پاییز را به پایان برساند ... !
میبینی ...؟!!
تقویم عمر من
تنها یک فصل دارد ...!
پاییـــــــــــــــــــــــــــــز...
نه بهار با هیچ اردیبهشتی
نه تابستان با هیچ شهریوری
و نه زمستان با هیچ اسفندی
اندازه پاییز به مذاق خیابانها خوش نمى آید!
پـائیز مــهری دارد کـه بـر
دل هـر خیـابان مـی نشیند...
" عشق به خدا "
تنها جواب به معمای
زندگیست...
وقتی بعلاوه ی خدا باشی....
منهای هر چیزی می تونی زندگی کنی...
کسی که از صدا می گفت به لب مهرسکوتم زد
مرا بالای بالا برد، ولی سنگ سقوطم زد
چهها گفتند و نشنیدم، بدی کردند و بخشیدم
ز تیغ اشکم ریخت، ولی من باز خندیدم
سکوتم حرف ها دارد، ولی چشم و دهان بستم
ببین ای خوب دیروزی، کجا بودم کجاهستم .
هوای پاییزی دلت را که می کنم
باران می اید و عشق
و عابران کوچه ی شعرم
قدم زنان تا کنار رود نگاهم می روند
چترهای خیس
اشک شان جاریسیت
کمی آهسته تر قدم بردار
می خواهم پا به پای روزهای تو آرام بگیرم
تـــنـــهـــایـــم
مـــثـــل هـــمـــان مـــســـجـــد بـــیـــن راه
هـــر کـــه مـــی آیـــد مـــســـافـــر اســـت
مـــیـــشـــکـــنـــد!!
هـــم نـــمـــازش را ...
هـــم دلـــم را ....
من یک دخترم خالقم به نامم سوره نازل کرد
مترو برایم واگن ویژه ساخت
من دخترم
در تقویم روزی به نامم ثبت کردند...
با تمام مردانگی هایت
هیچ گاه نمی توانی بفهمی صورتی برایم یک دنیاست
نمیتوانی بفهمی عشق به لاکقرمز را...
گریه کردن بدون خجالت...
نماز با چادر سفید
درک کردنش در توانت نیست...
منم لیلای عشق و زلیخای انتظار...
من دخترم...چرک نویس هیچ احساسی نمی شوم...
میگـטּ : خـבا آבمایے رو ڪـﮧ خیلے בوست בاره زیاב امتحاטּ میڪنـﮧ !!
اینطور ڪـﮧ مـטּ حساب ڪرבم
حس میڪنم خـבا " בیوونه ے " منـﮧ . . . !!!
سکوتم را بشکن...!
دلم به اندازه تمام روزهای پاییزی? گرفته است...
آسمان چشمانم به اندازه تمام ابرهای بهاری بارانی است.......
قلبم انگار به اندازه سردترین روزهای زمستانی، یخ زده است.......
اما وجودم در کوره داغ تابستانی می سوزد.....
چه چهار فصلی است سرزمین دقایق من.......!!!!
از ماموریت که برگشت خوشحال بود . . .
نوچه پرسید: راستی فرمانده! گمراه کردن این جماعت چه فایده ای برای ما دارد؟
ابلیس جواب داد: امام اینها که بیاید روزگار ما سیاه میشود اینها که گناه می کنند امام شان را فراموش میکنند
و او دیر تر میاید
نوچه با کنجکاوی پرسید: این هفته پرونده ها چطور بود؟
ابلیس نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت وگفت:
مگر صدای گریه ی اقایشان را نمیشنوی؟؟
من مانده ام و یک تن تبدار و مریض
یک آدم عاصی شده ی از همه چیز
برگرد و نجاتم بده از این همه رنج
آدم شده ام این دفعه حوای عزیز...
سراغت را از قاصدک که می گیریم تابی خورده و در دل ابرها گم می شود!
غصه ام می گیرد
میدانم،
شرم دارد از اینکه خبر دهد که رفتنت همیشگی بود...