-
برایت مینویسم...
شنبه 24 اسفندماه سال 1392 17:43
می خواهم برایت بنویسم. اما مانده ام که از چه چیز و از چه کسی بنویسم؟ از تو که بی رحمانه مرا تنها گذاشتی یا از خودم که چون تک درختی در کویر خشک، مجبور به زیستن هستم. از تو بنویسم که قلبت از سنگ بود یا از خودم که شیشه ای بی حفاظ بودم؟ از چه بنویسم؟ از دلم که شکستی، یا از نگاه غریبه ات که با نگاهم آشنا شد؟ ابتدا رام شد،...
-
سکوووووووووووووووووت
یکشنبه 18 اسفندماه سال 1392 10:57
مرگت درست از لحظه ایی آغاز می شود که در برابر آنچه برایت مهم است ، مجبوری سکوت کنی ...
-
* دلتنگی
یکشنبه 18 اسفندماه سال 1392 10:52
باران ِ پشت ِ شیشه است هر چه هم چشمهایت را پاک کنی باز هم خیسند. * باران شده ای! یک لحظه می باری یک هفته بیمارم. * خسته ام! آنقدر که داده ام برای سر ِ قبرم مترسکی درست کنند.
-
برنگرد...
یکشنبه 18 اسفندماه سال 1392 10:39
برنگرد !!! کمی عوض شدم ... دیریست از خداحافظی ها غمگین نمیشوم ... به کسی تکیه نمیکنم ... از کسی انتظار محبت ندارم ... خودم بوسه میزنم بر دستانم ... سر به زانو هایم میگذارم و سنگ صبور خودم میشوم ... نگران خودم میشوم ... برای خودم هدیه میخرم ... با خودم ساعتها حرف میزنم در دنیای خودم ... کسی حق ورود ندارد جز خودم..
-
تلخخخخخخخخخ
یکشنبه 18 اسفندماه سال 1392 10:35
تلخ می نویسم،اماتونخوان....بگذاردلنوشته هایم تنها چشمان خسته ی مرا مسموم کنند وشاخه های تیغ دارنوشته هایم تنهاقلب مرااحاطه کنند وتنهاروح مرادرحصارلحظه های اندوه محبوس نگه دارند..... من می نویسم.....تمام اندوهی راکه دردل دارم وتمام سالهایی راکه گذشت.......اماتونخوان......نخوان
-
نِشانـے اَمـ عـَوَض نَشُدِہ
چهارشنبه 14 اسفندماه سال 1392 17:49
نِشانـے اَمـ عـَوَض نَشُدِہ هَنـوز בَر هَـمـاטּ خانِــہ اَمـ فَقـَـط בیگَـر زِنـــבگـے نِــمـےڪُــنَـمـ ...!!!
-
هرشب تنهایی
چهارشنبه 14 اسفندماه سال 1392 17:38
یک وقتهایی وقتش است خودت چمدانت را برداری ، آرام و بیصدا از زندگی آدمها بروی بیرون ... دیر که بشود تمام آن لحظه های خوش مثل بستنی شکلاتی عصر های تابستان ، آب میشود ..! میچکد روی دامنت ... یک وقتهایی وقتش است خودت چمدانت را برداری و تنها رد کوچکی از خودت به جای بگذاری ... سنجاق سری ، گردنبندی ، گاه خاطره ای ، چیزی ......
-
....
چهارشنبه 14 اسفندماه سال 1392 16:11
داروخانه هم می داند که ما زخم هایمان "زیاده" است که ... بقیه پولمون را چسب زخم میدهد!...
-
السلطان...
چهارشنبه 14 اسفندماه سال 1392 11:04
دلــم . . . نــه هــوای ِ گنـبـد ِ طلـایـی تــان را نـه هـــوای صـحـن و رواق هــای تــان را نـه هــوای مـسجـد ِ گـوهــر شـادتــان را نـه هــوای ِ نـقــاره خـانـه تــان را کـه هــوای خــود ِِخــودتـان را کـرده اسـت … آنـجـا ، کـه بـگـویـم : ” الـسلـامُ عَـلَیـکَ یــا عَلـیَّ بـنَ مـوسـی ، اَیُّـهَـا الـرّضــا “ و شـمـا...
-
دلم گرفته
یکشنبه 11 اسفندماه سال 1392 11:36
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 اسفندماه سال 1392 11:09
خــدایــــــــــــــا . . . گـِـــله نـمی کــنم ؛ ولــی کـمـی آرامــتــر امتحانم کُــن ؛ بـه خـودتــ قسم خسته ام.....
-
قول داده اَم…
یکشنبه 11 اسفندماه سال 1392 11:09
قول داده اَم… گاهـــی... هَر اَز گاهـــی... فانـــوس یادَت را... میان ایـن کوچه ها بـی چراغ و بـی چلچلـه، روشَـن کنَم... خیالـت راحـَــت! مَـن هَمان منـــَــم؛ هَنوز هَم دَر این شَبهای بـی خواب و بـی خاطـــِره میان این کوچـه های تاریک پَرسـه میزَنـَم اَما بـه هیچ سِتارهی دیگـَری سَلام نَخواهــَـم کَرد… خیالَت...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 اسفندماه سال 1392 11:23
هر چه میروم نمیرسم....! گاه با خودم فکر میکنم... نکندمن باشم...کلاغ آخر قصه ها...!!
-
تنهایی...............
شنبه 10 اسفندماه سال 1392 10:59
چه زیبا! گفتم دوستت دارم !چه صادقانه پذیرفتی! چه فریبنده ! آغوشم برایت باز شد !چه ابلهانه! با تو خوش بودم ! چه کودکانه ! همه چیزم شدی ! چه زود ! به خاطره یک کلمه مرا ترک کردی ! چه ناجوانمردانه ! نیازمندت شدم ! چه حقیرانه! واژه غریبه خداحافظی به من آمد! چه بیرحمانه! من سوختم به انسان میآموزد
-
باران
شنبه 10 اسفندماه سال 1392 10:53
وای، باران باران شیشه ی پنجره را باران شست از دل من اما، چه کسی نقش تو را خواهد شست؟!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 اسفندماه سال 1392 10:51
دیده ای شیشه های اتومبیل را... وقتی ضربه ای می خورند و می شکنند... دیده ای شیشه ها خرد می شوند... ولی از هم نمی پاشند... این روزها همان شیشه ام... خرد و تکه تکه... از هم نمی پاشم... ولی شکسته ام...
-
سکوت
یکشنبه 4 اسفندماه سال 1392 17:22
سکوت ودیگر هیچ نمیگویم ... که این بزرگترین اعتراض دل من است به تو ... سکوت را دوست دارم به خاطر ابهت بی پایانش
-
♥●•٠·˙♥˙·٠•●♥♥●•٠·˙♥˙·٠•●♥
یکشنبه 4 اسفندماه سال 1392 16:14
دیـگــر نه اشـکـهایم را خـواهـی دیــد نه التــمـاس هـــایم را و نه احســـاســاتِ ایــن دلِ لـعـنـتـی را… به جـایِ آن احسـاسی که کُــشـتـی درخـتـی از غــــرور کـاشـتم…
-
اشتباه ادما...
یکشنبه 4 اسفندماه سال 1392 09:52
-
قرارمان
یکشنبه 4 اسفندماه سال 1392 09:42
قــرارمـان.. فقـط .. یـک "مــانیــتورِ" کـوچـک بـــود ! امّــا .. اکنــون .. قلبـــم را ببـین.. که بــا هــر"آف" شدنــت .. چــگونـه .. بـیقــرارِ "آمــدنــت" مـی شـــود !
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 اسفندماه سال 1392 09:36
سالهاست در دقایق تنهایی ام ... دفن شده ام ! لا اقل قبل از مرگ ، از زیر هر سنگی شده ، پیدایم کنید...
-
"خوشــــا به حالــــت..."
پنجشنبه 1 اسفندماه سال 1392 12:07
گفت ـــم غ ـــم ت ـــو دارم چی ـــزی نگف ـــت و بگ ـــذشت حا فــــــظ خوشـــا بـــه حـــالت یـــارم گـــذشـــت و یـــارت گفتـــا غمـــت ســـرآیـــد
-
من ...
پنجشنبه 1 اسفندماه سال 1392 10:49
من اگـر عاشقــانه می نویــسم ن عـاشقــم، ن شکست خــورده ام! فقـط می نـویـسـم تا عشق یاد قلبـــم بمـاند... در ایـن ژرفــای دل کندن هــا و عـادت هـا و هوس هـا فقــط تمرین آدم بودن می کنــم...! همین...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 30 بهمنماه سال 1392 17:01
گاه جلوی آینه می ایستم ... خودم را در آن میبینم .. دست روی شانه اش میگذارم و می گویم... ... چه تحملی دارد "دلت"...!!! خدایا ممنون که مرا در حد ایوب میبینی… ولی تمامش کن! دیگر بریده ام…
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 30 بهمنماه سال 1392 16:58
این روزها... بیشتر از قبل ،حال همه را میپرسم... سنگ صبور غم هایشان میشوم... اشکهای ماسیده روی گونه هایشان را پاک میکنم اما... یک نفر پیدا نمیشود که دست زیر چانه ام بگذارد... سرم را بالا بیاورد و بگوید: حالا تـــــــو برایمــــــ بگو...
-
فقط به خدا فکر کنم...
سهشنبه 29 بهمنماه سال 1392 10:15
دلم برای بهشتی که از آن آمده ام تنگ است. از این شهر خاکستری شلوغ خسته ام... از ماسکی که هر روز با قشری از چربی و رنگهای مصنوعی به صورتم می زنم. از حجم ضخیم لباسهای تیره ای که خودم را در آن می پوشانم. از این لبخند تصنعی... از این کفش های ناراحت. از زندانی به نام آپارتمان که با آن خانه میگویند... از اینکه جایی پیدا نمی...
-
بنویس...
دوشنبه 28 بهمنماه سال 1392 16:15
-
روز قــیــامــتــــــــ
دوشنبه 28 بهمنماه سال 1392 16:13
روز قیامت ازم پرسیدند : جوانیت را چگونه گذراندی ؟ ! ندا آمد: دل شکسته است بگذارید به بهشت برود دنیایش خوب جهنمی بود . . .
-
سکوتتتتتتتتتتتتت
دوشنبه 28 بهمنماه سال 1392 11:32
دلتنگم . . . مثل برگی که از شاخه بر زمین افتاده . . . دوری ات بر جانم چنگ می زند . . . اما . . . حرف نمی زنم . . . نمی دانی سکوت وقتی تمام ذرات وجودت واژه است برای وصف عشقت چقدر سخت است…
-
تنهایی من
شنبه 26 بهمنماه سال 1392 10:16
چند وقتیست هر چه می گردم هیچ حرفی بهتر از سکوت پیدا نمی کنم نگاهم اما گاهی حرف می زند گاهی فریاد می کشد و من همیشه به دنبال کسی می گردم که بفهمد یک نگاه خسته چه می خواهد بگوید... اسم های مجازی تصویر های مجازی مشخصات مجازی و در بین این همه چیزهای مجازی تنها یک چیز حقیقت دارد تنهایی من ...