حتــــی [!] کفش هم اگه تنگ باشه ...
زخــــــم مـــــی کنه .... وای بــحال وقـتی که ...
دل تنــــــگ بــاشــه ... / .
کاش دلبستن فقط رویا نبود
کاش شیرین قطره ای احساس داشت
تا که فرهاد این چنین تنها نبود
کاش لیلی دست مجنون میگرفت
تا که مجنون در پی صحرا نبود
چه شده؟ ای دل دیوانه هوایش کردی؟
با دو چشمان پر از اشک صدایش کردی؟
گفته بودم که دلش معدن بی معرفتی ست
تو نشستی و دلت خوش به وفایش کردی؟
گاه دلتنگ میشوم دلتنگ تر از همه ی دلتنگی ها
گوشه ای مینشینم و حسرت ها را میشمارم
و صدای شکستها و خنده ها را
و وجدانم را محاکمه میکنم!
من کدام قلب را شکستم؟
و کدام امید را ناامید کردم
کدام خواهش را نشنیدم و کدام احساس را له کردم؟
و به کدام دلتنگی خندیدم که چنین دلتنگم!
من قانـــع بودم...
به اینکه صبح با هم بیدار شویم...
تو آنجا...
من اینجا...
قانع بودم به اینکه خودم برای خودم چایی بریزم و تو آنجا...
قانع بودم به اینکه ظهر بگویی ناهار... من بروم ناهار... تو هم آنجا...
بعدازظهرها بروم خیابان، پیاده قدم بزنم روی برفها...
و جای اینکه دستانم را دستانت گرم کند،
آنها را محکم در جیبم مشت کنم...
قانع بودم سنگ صبورت باشم، و تو بغض کنی...
شانه ات باشم... حس کنم شوری اشکهایت را...
من حتی قانع بودم به اینکه الان هستی... و فردا نخواهی بود...
به اینکه هر روز، هر روز انتظار بکشم برای بستن چمدانهایت...
و من با خنده ای شیک بدرقه ات کنم...
کافی نبود این همه قنـــاعت؟!؟!؟
خیلی خسته م دلم میخوادبخوابم واقعابخوابم خوابی
که دیگه هیچ کس نتونه بیدارم کنه امروزبنیامین روخیلی بوسیدم
بارهابوییدمش نمیدونم چرااین حس سردودارم وجسمم سرده
وقلبم منجمدشده تنهانقطه ی گرم ودلچسب زندگی من پسرمه
اگه خوابم ببره کی ازش مواظبت میکنه؟امروزصبح به همسرم گفتم
اگه یه روزمن نبودم مثل چشمهات مواظب بنیامین
باش تنهانگرانی من بعدازمرگ بنیامینه میسپرمش بخدا
ازاولشم وقتی باردارشدم باخداحرف زدم وسپردمش به خودش
مانند شیشه شکستنـــــم آسان بـــود . . . ولی دیگـــر به مــن
دست
نزن
این بار زخمی ات خواهم کرد!
روی هــر کــس دســت گــذاشـتـیـم ....
روی مـا پـا گــذاشـت ....!!
گل اگر خار نداشت
دل اگر بی غم بود
اگر از بهر پرستو، قفسی تنگ نبود
زندگی،
عشق،
اسارت،
قهر،
آشتی،
همه بی معنا بود...
یادت باشه
گذشته رو اگه به دوش بکشی ، کمرت خم
میشه
ولـی اگه بـذاری زیـر پـات ، قـدت بلنـد
میشـه ... !!!!
قله ی قاف که سهل است
من قله ی کاف ولام ومیم واو
راهم بخاطر تو فتح میکنم
اما تو
با تمام وجودت
مرد باش!!!
اگر سراغ نگاهت را گرفتند
بگو که واگذار شده.....
گیرم که باخته ام !!!
اما کسی جرات ندارد به من دست بزند یا از صفحه بازی بیرونم بیاندازد .
شوخی که نیست , من شاه شطرنجم !!!
آرزو نمیکنم، آرزو میسازم .
لزومی ندارد من همانی باشم که تو فکر میکنی ،
من همانی ام که حتی فکرش را نمی توانی بکنی .
زانو نمی زنم، حتی اگر سقف آسمان ، کوتاهتر از قد من باشد !
زانو نمی زنم، حتی اگر تمام مردم دنیا روی زانوهایشان راه بروند !
''من زانــــو نمی زنم. . ."
دلم می خواهد/خانه ای داشته باشم پر دوست/کنج هر دیوارش/دوستهایم بنشینند آرام/گل بگو گل بشنو
هرکسی می خواهد/وارد خانه پر عشق و صفایم گردد/یک سبد بوی گل سرخ/به من هدیه کند
شرط وارد گشتن/شست و شوی دلهاست/شرط آن داشتن/یک دل بی رنگ و ریاست
بر درش برگ گلی می کوبم/روی آن با قلم سبز بهار/می نویسم ای یار
خانه ی ما اینجاست
شاید عاشقت بودم ، روزی!!!
ولی ببین بی تو ،
هم زنده ام... هم زندگی می کنم...
فقط گاهی در این میان
یادت زهر می کند به کامم زندگی را...
همین
فرصتی می خواهد، که هر کسی لایقش نیست....
نمی دانم چه می خواهم خدایا ، به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من ، چرا افسرده است این قلب پرسوز
ز جمع آشنایان می گریزم ، به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگیها ، به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من، به ظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت ، به دامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند ، برویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند ، مرا دیوانه ای بدنام گفتند
دل من ای دل دیوانه من ، که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد ، خدا را بس کن این دیوانگی ها
فروغ فرخزاد
دلمــ کسی را میخواهـــد...
کسی که از جنس خودمــ باشد...
دلــــــش شیشه ای ...
گونه هــــــــــایش بارانی...
دستانش کمی سرد...!
نگاهش ستاره بــــــــــــاران باشد...
دلم یک ساده دل میخواهد...
بیایــــــد...
با همـ برویمـ...
نمیخواهمـ فرهاد باشد...
کوه بتراشد...
میخواهمـ انسان باشد...
نمیخواهمـ مجنون شود...
سر به بیایان بگذارد...
میخواهم گاهی دردم را درمان باشد....
شاهزاده سوار بر اسب سفید نمیخواهمـ...
غریب آشنایی میخواهمـ بیاید با پای پیاده...
قلبش در دستش باشد...
چشمانش پر از باران باشد...
پچ ِ پچ ِ باران را می شنوی؟
عاشقانه هایش را برای تو فرستاده ست!
گاه در کوچه می رقصد و پای کوبی می کند!
گاه شیشه ی ِ پنجره ی ِ اتاقت را می نوازد…
و برای قدم زدن، می خواندت
برخیز و خویش را از غمی که تا مرگ ِ احساس می بردت، رها ساز
خیس شو در بارانی که روحت را طراوات می دهد
باران، همه بهانه است
موهبتی ست از سوی ِ خدا
گاه، خدا نیز بهانه می کند
و مست می شود
برای بارش ِبوسه هایش
و تا آغوش بکشد تو را
از همه ی ِ آن لرزه گناهانی که سبب ِ اندوهت می شوند
وقتی سکوت می کنی ...
دلم می خواهد تمام دردها و دلتنگی هایم فریاد شوند ...
فریادی بلند ...
آنقدر بلند که گوش زمین و زمان را کر کند ...
کر کند گوش زمین و زمان را تا بار دیگر...
که باز به رسم عادت دیرینه ات ...
سکوت کردی ...
دیگر کسی صدای تپش های دلهره را از قلبم نشنود ...
و به جرم دلتنگی و دلهره ...
قلبم را محکوم به سکوت نکند ...
دلم می خواهد تمام دردها و دلتنگی هایم فریاد شوند...
فریادی بلند...