دلــــــــــــــــــــم ...
پــــــــــــــــــــــــــر از زخـم هاییست ... !!!
کـــــــــــــــــــــــــــــه قرار است ...
وقـــــــــــــــــــــتی بــــــــــــــــــــــــــزرگ شدم ...
فــــــــــــــــــــرامــــــــــــــــــــــــــوششان کــــــــــــــنم ... !!!
ـه فـــقـر احــسـاس ِانـــسـانیّـــت دچــــار شــدیـــم !
نــسلی که دردش را ،
کیبوردها...
پیامک ها...
و …
تلفن های پی در پی مـی فهمـــنـد …
هوا ابرِیــــــــست ...
چـــرا باران نمی بــــــــارد؟!
هوای دلــــم را می گــویم ...
چند وقتی ســــت کــه بــارانی ام...!
چه سکــوتیــــست اینـــــجا ....!!
به هـــــوای چتــــرت نیازمنـــــدم ...
مســــت می کنـــد چشمان تـــــو خیـــــال را ...
گوش کن ...
من نیازمند حرف های زیر بارانــــــم ...
حرف بـــزن ...!
همه چیـــز از بودن تــــو آغاز شد ...
و همـــــــــه چیز ...
از نبود تــــــو پایان می پــــــذیرد ...!
ای بــــــــی پایان مـــــن ...!
باران که می بارد
باید آغوشی باشد
پنجره ی نیمه بازی
موسیقی باران
بوی خاک
سرمای هوا
گره ی کور دست ها و پاها
گرمای عریان عاشقی
صدای تپش قلب ها
خواب هشیار عصرانه
باران که می بارد
باید کسی باشد...
ایــــن شب ها ســــــــــَرد شده ام
سرد ِ سرد
به سردی ِ یک قـــَهوه ی تلخ
این شب ها گوســــــــ ـــــفند های خیال تو را آنقدر می شمارم
تا چشمانم برای همـــیشه به خواب رود!!!
آه چقدر دلـــــــــــــم میخواهد تا کسی هرگـــز بیدارم نکند !هرگز...
باید آرام ســـکوت کنم
سکـــوت دل! ! !
چقدر دلـــم میخواهد آرام بخوابم
عطش لبـــــانم را بوسه ای باید !
بوسه ی آرام مــــ ــــرگ
مرا بالای بالا برد..ولی سنگ سقوطم زد.
چه ها گفتند و نشنیدم.......بدی کردند و بخشیدم..
ز تیغ گریه اشکم ریخت ولی من باز خندیدم!!!
سکوتم حرفها دارد ولی چشم و دهان بستم..
ببین ای خوب دیروزی کجا بودم ،کجا هستم....
خدا در قلبی است که برای تو می تپد ، خدا در لبخندی است که با نگاه مهربانِ تو ،
عبور میکنم ؛
هر روز ؛
از نیمکت های خالی پارک؛
طوری که انگار کسی؛
در نیمکت های آخر؛
انتظارم را می کشد؛
به آن جا میرسم؛
باید وانمود کنم که ؛
باز هم دیر رسیده ام...
ومثل هربار لیلی قصه بازهم مرد .
لیلی گریست وگفت : کاش این گونه نبود.
خداگفت : جزتو کسی قصه ات را تغییر نخواد داد.
لیلی ! قصه ات را عوض کن .
لیلی اما می ترسید . لیلی به مردن عادت داشت .
تاریخ به مردن لیلی خو کرده بود .
خدا گفت : لیلی عشق می ورزد تانمیرد. دنیا لیلی زنده می خواهد .
لیلی آه نیست . لیلی اشک نیست . لیلی معشوق مرده درتاریخ نیست .
لیلی زندگی ست . لیلی ! زندگی کن .
اگر لیلی بمیرد دیگر چه کسی لیلی به دنیا بیاورد ؟ چه کسی گیسوان
دختران عاشق را ببافد ؟
چه کسی طعام نور را درسفره های خوشبختی بچیند ؟ چه کسی غبار اندوه
را ازطاقچه های زندگی بروبد ؟
چه کسی پیراهن عشق را بدوزد؟
لیلی ! قصه ات را دوباره بنویس.
لیلی به قصه اش برگشت .
این بار اما نه به قصد مردن .
که به قصد زندگی .
وآن وقت به یاد آورد که تاریخ پربوده از لیلی های ساده گمنام .
دوری تو دارم دق میکنم خدایااااااااااااااااااااااااااا
چه کار کردی ؟؟
چه کردی با من؟...
میخواهم بنویسم...
اما از چه ؟ از کی ؟ و برای چی؟...
وجود ملتهبم در انتظار گذشت لحظه هاست...
اما برای شنیدن چه کلامی؟...
می خواهم بنویسم...
از تو....
از این نیامدن و قصد رفتن کردنت....
می خواهم بنویسم اما دستهایم می لرزد...
چه کردی با من؟...
چه خواستم ز تو که دریغ میکنی؟
چه خواستی که نکردم؟...
غم نبودنت به جانم نیشتر میزند ...
اما درمانی نیست که به مقابلش روم...
آخر تو تنها امید بودی ... تنها دعای شبانه ام
خدایا این چه حکمت است؟
ما که در پلیدی و منجلاب زندگی روزمره مان غرقیم باید سوگوار مردان و زنان و کودکانی باشیم که در کربلا شهادتشان و حضورشان را در تاریخ و در پیشگاه خدا و در پیشگاه آزادی به ثبت رسانده اند!
خدایا این باز چه ظلمی است بر خاندان حسین؟
(دکتر شریعتی)
دستم به آرزوهایم نمی رسد
آرزوهایم بسیار دورند...
ولی درخت سبز صبرم می گوید:
امیدی هست...خدایی هست...
این بار برای رسیدن به آرزوهایم یک صندلی زیر پایم می گذارم
شاید این بار دستم به آرزوهایم برسد...
جا مانده ام
در قصه ای که
حکایت از لیلی تنها دارد
این قصه دیگر همچو آغازش
جایی برای مجنون بی وفا ندارد
آیا کسی مسیر دلتنگی را با من طی میکند.....
تو که مهربونی....تویی که همه بهت میگن خدا جون...آره تو که از رگ گردنم بهم نزدیکتری...کجایی؟؟؟
کجــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــآ؟؟؟
ینی تو این دنیای بزرگ هیشکی نیس؟؟؟!!!!
مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بیا که بدجور دلتنگتم!!!
به دلتنگی هایمـــ دست نزن
می شکند بغضــمـــــ یک وقت !!
آنگاه غرقـــــ می شوی
در سیلابـــــ اشکهایی که
بهانه ی روانــــــ شدنش هستی !! . . .
می خواهم برگردم به روزهای کودکی
آن زمان ها که : پدر تنها قهرمان بود .
عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد
بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ...
بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند .
تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند.
تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود
و معنای خداحافـظ، تا فردا بود
دِلـَـــــمــ ؛ گـ ـاهـــــےمــــــیــگــــــیــــرَد !
گـ ـاهےمیـــسوزَد ! وحَـــــــتےگـــاهے،
گــ ـاهےنـَـه خیــلےوَقتـــهـآمیــــشِکَند !
امــ ـا هَــــنـــــ ـوز مےتَــــــپـــَــد به خــــاطر تــ...
دلم غمگین غمگین است
در این کومه
در این زندان
در این غوغای خاموشی
در این جشن فراموشی
در این دنیای بی مهر و کم آغوشی
دلم ترسیده و تنگ است
دلم ترسیده از آه پر از درد پدرهامان
و از چشم پر از اشک تمام مادر ها
دلم آشوب آشوب است
دلم سرد و تنم بی روح بی روح است
نمی خواهم، نمی خواهم دگر
این زندگانی را و دل را
نگاهم خیره بر بالا
به دنبال نگاهی ساده می گردد
و می بینم، و می بینم هوای گریه دارد آسمان هم پای چشمانم
می روم آرام
گونه ام خیس است
آسمان می بارد امشب بر من و بر گریه هایم سخت