-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 آبانماه سال 1391 09:32
خستگی های نگاهم را به خاطر بسپار.... روزی برای همیشه چشم هایم را خواهم بست...!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 آبانماه سال 1391 09:07
من تو را نمی سرایم !.. تو ... خودت در واژه ها می نشینی ..! خودت قلم را وسوسه می کنی !! و شعر را بیدار می کنی !!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 آبانماه سال 1391 17:37
حرفش راساده گفت: من لایق تونیستم... امانمیدونم خواست لیاقتمو یادآوری کنه یاخیانت خودشو توجیح...!!!
-
سیگار
دوشنبه 8 آبانماه سال 1391 14:26
سیگار رو هم که ترک کرده باشی ، یه گوشه می شینی و از روزگار می کشی...!
-
نه اینکه بمانی به خواهشم...
دوشنبه 8 آبانماه سال 1391 14:25
آرزویم با تو بودن است؛ اما نه به بهای پا گذاشتن روی آرزوی تو؛ آرزویم این است که؛ بخواهی و بمانی؛ نـــه ایــنــکــه بــمــانــی بــه خــواهــشـــم ...!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 آبانماه سال 1391 11:57
صدای می اید صدای کلنگ است که زمین را می شکافت صدای کلنگ قبرم می آید این تنها صدایست که دوست دارم دلم نوشت+اینجا قبر تنهای من است چیزی برای خواندن تو نیست فقط حرفهایه یک دل فریب خورده است کمی عاشقانه برایت آورده ام… دستانت را جلو بیار: یک بغل بوسه، کمی هم عطر دلتنگی …
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 آبانماه سال 1391 11:55
رفته ای ومــن هــرروز بــه مــوریــانــه هــا یــی فکــر مــیکنـم کــه آهستــه و آرام گــوشه هــای خیــالام رامــیجــونــد به گــذشـتــه که بــرمــیـگـــردم از حال مــیــروم
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 آبانماه سال 1391 10:57
شـاید بــرایت عـجیب سـت ایـن هـمه آرامـش ام ! خـودمانـی بـگویـم ؛ بـه آخـر که بـرسی دیـگر فـقط سـیگار مـیکشی و نـگاه مـیکنی . جـهـنمـــی ڪـﮧ من مـــی روم شعلـــﮧ ای بـرای آتـش زدن خیــآلت ندارد جهـنـمـــی ڪـﮧ مـن مـــی روم حتـــی آنقـــدر گـــرم نیســـتــ ڪـﮧ یـــــخ خــاطره ات را آب کـند جهـنـمـــی ڪـﮧ مـن مـــی روم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 آبانماه سال 1391 10:54
اینجا در دنیای من گرگ ها هم افسردگی مفرط گرفته اند دیگر گوسفند نمی درند به نی چوپان دل می سپارند و گریه می کنند...
-
بغض سکوت
دوشنبه 8 آبانماه سال 1391 10:51
هیچ وقت نفهمیدم چرا درست همان کسی که فکر میکنی با همه فرق دارد یک روز مثل همه تنهایت می گذارد؟!!
-
رو به راهم؟!
دوشنبه 8 آبانماه سال 1391 10:40
حالم راپرسیدند گفتم روبراهم! اما کسی نفهمید که رو به کدام راهم!؟
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 آبانماه سال 1391 10:28
من تمام کشتی هایم را فروخته ام من تمام خانه ها و ویلا ها و عماراتم را فروخته ام همه آنچه که اندوخته بودم را بخشیدم من دیگر هیچ چیزی ندارم که به آن دل ببندم من ماشین ندارم که با آن سفر کنم یا حتی یک دوچرخه برای خرید کردن یا حتی کفش برای پیاده روی من هیچ چیز دیگر ندارم من همه چیزیم را برای رسیدن به آرامش بخشیدم برای...
-
مستدام
دوشنبه 8 آبانماه سال 1391 09:16
واژه ها .. قـَــد نمی دهند !! ارتفاع دلـــــتنگی ام را... من فقط .. سایهء نبودن تو را .. برسر نوشـــتن .. مستدام می کنم..!!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 آبانماه سال 1391 09:11
در حصار این روزهای بی خانمان،این ثانیه های بی انتها،بوی تعفن لاشه ی بی جان این انزوا هوای خاطراتت را پر کرده...به زیر کدام یک از برگ های پاییزی در پی جسدم باشم؟تا به کی؟
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 آبانماه سال 1391 09:10
زمیـن کـه مـی خـورم و درد وجــودم را مـی گـیـرد بـا یــاد ایـنکـه دردی در دل دارم ... کـه هـیـچ دردی بـه پـایـش نمی رســد آرام مـی گـیـــرم !
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 آبانماه سال 1391 09:05
من بودم و تنهایی و یک راه بی انتها یک عالم گله و خدا یی بی ا دعا گم شده بودم میان دیروز و فردا تا تو را یافتم.. با تو خودم را یافتم صدایت در گوشم پیچید نگاه ت در چشمانم نقش بست نشان دادی به من آنچه بودم آری، با تو رسیدم من به اوج خودم نامم را خواندی.. گفتی باران م بارانی شد دل و چشمانم آری بارانی شدم تا ببارم اما ای...
-
خدایا
دوشنبه 8 آبانماه سال 1391 09:01
خدایا ! کفر نمی گویم,پریشانم .... چه می خواهی تو از جانم مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی خداوندا...! خداوندا تو مسئولی خداوندا تو می دانی که انسان بودن و انسان ماندن در این دنیا چه دشوار است . چه رنجی می کشد آن کس که انسان است و از احساس سرشار است . دکتر علی شریعتی
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 آبانماه سال 1391 17:37
هر آهنگـی کــه گــوش مـیدهــم بـه هـر زبـانـی کـه بـاشـد بغضــم را میشکنـــد نمی دانـ ـ ـم!!چرا؟؟ بغـض بـه چنــد زبـان زنـده ی دنیـا مسـلط است...؟
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 آبانماه سال 1391 17:14
تنها شادے زندگیمـ اینـ استـ کهـ هیچکسـ نمے داند تا چهـ حد غمگینمـ ♥.• آغـاز مـنــ ، پـایـاטּ تــو بــود چــﮧ تجـربــﮧ سخـتـے بـــود دلــکـنـد טּ از گـرمــاے دستــاטּ تــو هنــوز در دستــانـمـــ جـــا مــانــده حـرارتیـستـــ کـﮧ یـاد آور کلـمـﮧ سـخـتــ خـداحـافظـیـسـتـــ ! چـقــدر دلــم تـنـگــ .. داشتـن تـوسـتــ ......
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 آبانماه سال 1391 17:13
من هر روز و هرلحـــظه نگرانـــت میشوم که چه میکنی ؟! پنجره اتاقــم را باز میکنم و فریـــــــاد میزنم تنهـــاییت برای مـــن غصـــــــــه هایت برای مــن همه بغض ها و اشکــــ هایت برای مـن بخنـــــــد برایم بخنــــــــــــــــــــد آنقدر بلند تا من هم بشنوم صدای خنده هایت را صدای همیشه خوب بودنت را دلــــم برایت...
-
►•✘دِلـ♦ـ تَـــنـــــگـ ــ ـ♥ـ ــ✘•◄
یکشنبه 7 آبانماه سال 1391 17:13
چِـ ـقَـ ـدر لِـ ـبـ ــآسِ سیـ ـآه بـ ـه تـ ـو مـ ــى آیـــــد اَگَـــ ـر مــــ ـیــ ـدآنِـ ــســـتَـــم زودتَــ ـر مـ ـــیـــمُردَم گِـ ـریِـ ـه اَم مـ ـیـ ـگـ ـیـ ـرَد .... وَقـ ـتـ ـی مـ ـیـ ـبـ ـینَـ ـمــــ ؛ او کِـِ ـه هَـ ـمـِ ـهِ دُُنـ ـیـ ـایـــ مَـ ـن بـُ ـود ! مِـ ـنَـ ـتِ دیـَ َـگَـ ـریـــ رآ مـ ـیـ ـکِـ...
-
یه خواهش
یکشنبه 7 آبانماه سال 1391 17:03
خدایا ... به تو سپردمش... اما یه خواهشی ازت دارم... یه روزی... یه جایی... بغل غریبه... مست مست.. بدجوری یاد من بندازش...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 آبانماه سال 1391 16:56
این روزها احساس میکنم چقدر شبیه سکوتم ...؛ با کوچکترین حرف میشکنم ...
-
گاه می اندیشم
یکشنبه 7 آبانماه سال 1391 15:42
گاه می اندیشم.... گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید آن زمان که خبر مرگ مرا می شنوی روی خندان تو را کاشکی می دیدم شانه بالا زدنت را بی قید و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد و تکان دادن سر که عجیب عاقبت مرد افسوس کاشکی می دیدم
-
عزیزم فراموشم نکن ....
یکشنبه 7 آبانماه سال 1391 15:40
فراموش کردن توکاری نداره..... فقط بایدبخوابم وبرای همیشه بمیرم....
-
دوست دارم...
یکشنبه 7 آبانماه سال 1391 15:18
اگه میخواى یکــــــیو از دست بــدى... . . . . . . فقط کــافـیـه؛ دوســـــــــــتـش داشـته باشـى .... هــــــــــــــــــمـیـن .. .. .. !!!!!!!!
-
♥هوای تو♥
یکشنبه 7 آبانماه سال 1391 13:48
نویسنده ها “سیگار “می کشند شاعر ها” هجران” نقاش ها “تابلو” زندانی ها “تنهایی” دزدها “سرک” … مریضها” درد” بچه ها” قد” و من برای کشیدن “نفسهای تو “را انتخاب می کنم من برای نفس کشیدن * هوای تو * را انتخاب می کنم
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 6 آبانماه سال 1391 17:53
عزیز من دوست داشتی بیا با هم می ریم کنار این ابشار زیر سایه این درختا خوش می گذره اوای پرنده ها به گوش می رسه و من و تو هم اوا در می دهیم و سرود زندگی را سر می دهیم با شه
-
باران
شنبه 6 آبانماه سال 1391 15:10
وای باران باران شیشه ی پنجره راباران شست ازدل من اما چه کسی نقش توراخواهدشست؟؟؟؟؟؟؟؟
-
...
شنبه 6 آبانماه سال 1391 14:56
گاهی باید رفت!! و بعضی چیــزهـا را که بـُـردنـی سـت بـا خود بــــرد ، مثل خاطــره، مثل غــــــــــرور ... و آنچه مانــدنـی ســت را جــــا گذاشت، مثل یــاد، مثل لبخــنــــد ... رفتنــت مـاندنــی مـی شود وقتـی که بـایــد بــــروی ، و ماندنــت رفتنـــی مـی شــود وقتـی که نـبایــد بمــانـی