-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 7 آذرماه سال 1391 15:45
دلــــــــــــــــــــم ... پــــــــــــــــــــــــــر از زخـم هاییست ... !!! کـــــــــــــــــــــــــــــه قرار است ... وقـــــــــــــــــــــتی بــــــــــــــــــــــــــزرگ شدم ... فــــــــــــــــــــرامــــــــــــــــــــــــــوششان کــــــــــــــنم ... !!!
-
رها
سهشنبه 7 آذرماه سال 1391 15:41
هــمـه ی ِ قـراردادهــا را کـه روی کـاغـذهـای بـی جـان نـمی نویسنـد بــعـضی از عـهـدهــا روی قــلـب هـا نوشته میشوند … حـواست به ایـن عـهـدهـای غـیـر کـاغـذی بـاشـد … شـکـسـتَنـشـان یـک آدم را مـی شـکند……!
-
فقر احساس
سهشنبه 7 آذرماه سال 1391 15:35
ـه فـــقـر احــسـاس ِانـــسـانیّـــت دچــــار شــدیـــم ! نــسلی که دردش را ، کیبوردها... پیامک ها... و … تلفن های پی در پی مـی فهمـــنـد …
-
من
دوشنبه 6 آذرماه سال 1391 16:43
مرا گم نکن..!! درگوشه ای ازحافظه ات آرام می نشینم فقط بگذار تا بمانم...!!
-
دلتنگی
دوشنبه 6 آذرماه سال 1391 16:41
دل تنگی هایت رادرکدام رودخانه انداخته ای ..؟!! که تمام ماهیهای جهان گوشه گیرشده اند..!!
-
☂دلــــــم☂
دوشنبه 6 آذرماه سال 1391 16:21
هوا ابرِیــــــــست ... چـــرا باران نمی بــــــــارد؟! هوای دلــــم را می گــویم ... چند وقتی ســــت کــه بــارانی ام...! چه سکــوتیــــست اینـــــجا ....!! به هـــــوای چتــــرت نیازمنـــــدم ... مســــت می کنـــد چشمان تـــــو خیـــــال را ... گوش کن ... من نیازمند حرف های زیر بارانــــــم ... حرف بـــزن ...! همه...
-
بارات
دوشنبه 6 آذرماه سال 1391 15:03
باران که می بارد باید آغوشی باشد پنجره ی نیمه بازی موسیقی باران بوی خاک سرمای هوا گره ی کور دست ها و پاها گرمای عریان عاشقی صدای تپش قلب ها خواب هشیار عصرانه باران که می بارد باید کسی باشد...
-
بهانه
دوشنبه 6 آذرماه سال 1391 14:57
دِلَـم بَهانه ات رآ میگیرد چِقـــــــَدر امروز حس میکنم نبود تـو رآ صِــدایَت در گوشَم میپیچَـد و من میگویم: جآنَم؟مَرآ صـدا کردے؟
-
سکوت دل!
دوشنبه 6 آذرماه سال 1391 12:17
ایــــن شب ها ســــــــــَرد شده ام سرد ِ سرد به سردی ِ یک قـــَهوه ی تلخ این شب ها گوســــــــ ـــــفند های خیال تو را آنقدر می شمارم تا چشمانم برای همـــیشه به خواب رود!! ! آه چقدر دلـــــــــــــم میخواهد تا کسی هرگـــز بیدارم نکند !هرگز... باید آرام ســـکوت کنم سکـــوت دل! ! ! چقدر دلـــم میخواهد آرام بخوابم عطش...
-
سکوتم حرفها دارد....
دوشنبه 6 آذرماه سال 1391 12:16
کسی که از صدا میگفت به لب ، مهر سکوتم زد.. مرا بالای بالا برد..ولی سنگ سقوطم زد. چه ها گفتند و نشنیدم.......بدی کردند و بخشیدم.. ز تیغ گریه اشکم ریخت ولی من باز خندیدم!!! سکوتم حرفها دارد ولی چشم و دهان بستم .. ببین ای خوب دیروزی کجا بودم ،کجا هستم....
-
دنبال خدا نگرد . . .
دوشنبه 6 آذرماه سال 1391 09:49
خدا در قلبی است که برای تو می تپد ، خدا در لبخندی است که با نگاه مهربانِ تو ، جانی دوباره می گیرد ، خدا آنجاست ؛ در جمع عزیزترین هایت . . . خدا در دستی که به یاری می گیری ، در قلبی است که شاد می کنی ، در لبخندی است که بر لب می نشانی . . . * خدا روزنه ی امیدی است که هیچگاه بسته نمی شود ، تنها کسی است که با دهان بسته هم...
-
به دنبال کسی
دوشنبه 6 آذرماه سال 1391 08:55
به دنبال کسی هستم که با درد آشنا باشد دلش غمگین، خودش ساده، کمی از جنس ما باشد به دنبال کسی هستم که گر گویم غم خود را که با سوز و غم و دردم به هر جا همنوا باشد به دنبال کسی هستم که عشقش واقعی باشد نه دنیا و نه زر خواهد ، نه طالب بر هوی باشد
-
عبور
پنجشنبه 2 آذرماه سال 1391 14:57
عبور میکنم ؛ هر روز ؛ از نیمکت های خالی پارک؛ طوری که انگار کسی؛ در نیمکت های آخر؛ انتظارم را می کشد؛ به آن جا میرسم؛ باید وانمود کنم که ؛ باز هم دیر رسیده ام...
-
لیلی زندگی کن ...
پنجشنبه 2 آذرماه سال 1391 14:56
ومثل هربار لیلی قصه بازهم مرد . لیلی گریست وگفت : کاش این گونه نبود. خداگفت : جزتو کسی قصه ات را تغییر نخواد داد. لیلی ! قصه ات را عوض کن . لیلی اما می ترسید . لیلی به مردن عادت داشت . تاریخ به مردن لیلی خو کرده بود . خدا گفت : لیلی عشق می ورزد تانمیرد. دنیا لیلی زنده می خواهد . لیلی آه نیست . لیلی اشک نیست . لیلی...
-
تنهام........
پنجشنبه 2 آذرماه سال 1391 14:37
دوری تو دارم دق میکنم خدایااااااااااااااااااااااااااا
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 2 آذرماه سال 1391 14:37
زمین خوردم ........ دلم شکست
-
برگرد...
پنجشنبه 2 آذرماه سال 1391 14:29
چه کار کردی ؟؟ چه کردی با من؟... میخواهم بنویسم... اما از چه ؟ از کی ؟ و برای چی؟... وجود ملتهبم در انتظار گذشت لحظه هاست... اما برای شنیدن چه کلامی؟... می خواهم بنویسم... از تو.... از این نیامدن و قصد رفتن کردنت.... می خواهم بنویسم اما دستهایم می لرزد... چه کردی با من؟... چه خواستم ز تو که دریغ میکنی؟ چه خواستی که...
-
بگذار تا بگرییم
پنجشنبه 2 آذرماه سال 1391 14:02
خدایا این چه حکمت است؟ ما که در پلیدی و منجلاب زندگی روزمره مان غرقیم باید سوگوار مردان و زنان و کودکانی باشیم که در کربلا شهادتشان و حضورشان را در تاریخ و در پیشگاه خدا و در پیشگاه آزادی به ثبت رسانده اند! خدایا این باز چه ظلمی است بر خاندان حسین؟ (دکتر شریعتی)
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 2 آذرماه سال 1391 11:38
السلام علیک یا اباعبدالله
-
امید...
چهارشنبه 1 آذرماه سال 1391 09:28
دستم به آرزوهایم نمی رسد آرزوهایم بسیار دورند... ولی درخت سبز صبرم می گوید: امیدی هست...خدایی هست... این بار برای رسیدن به آرزوهایم یک صندلی زیر پایم می گذارم شاید این بار دستم به آرزوهایم برسد...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 1 آذرماه سال 1391 09:25
چه کسی غمگین تر است ؟! آنکه می رود … یا آنکه می ماند ؟ هیچکس از دل دیگری خبر ندارد …!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 آبانماه سال 1391 17:26
جا مانده ام در قصه ای که حکایت از لیلی تنها دارد این قصه دیگر همچو آغازش جایی برای مجنون بی وفا ندارد
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 آبانماه سال 1391 11:28
بلافاصله پس از مرگم مرا به خاک نسپارید... دوستانم عادت دارند که دیر بیایند!!!!!!!
-
واسه عشقم
دوشنبه 29 آبانماه سال 1391 09:36
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 28 آبانماه سال 1391 15:53
آیا کسی مسیر دلتنگی را با من طی میکند..... تو که مهربونی....تویی که همه بهت میگن خدا جون...آره تو که از رگ گردنم بهم نزدیکتری...کجایی؟؟؟ کجــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــآ؟؟؟ ینی تو این دنیای بزرگ هیشکی نیس؟؟؟!!!!...
-
بهانه.......
یکشنبه 28 آبانماه سال 1391 15:52
به دلتنگی هایمـــ دست نزن می شکند بغضــمـــــ یک وقت !! آنگاه غرقـــــ می شوی در سیلابـــــ اشکهایی که بهانه ی روانــــــ شدنش هستی !! . . .
-
ஜ معنای خداحافظ ஜ
شنبه 27 آبانماه سال 1391 16:25
می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که : پدر تنها قهرمان بود . عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ... بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند . تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند. تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود و معنای خداحافـظ، تا فردا بود
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 آبانماه سال 1391 16:09
دِلـَـــــمــ ؛ گـ ـاهـــــےمــــــیــگــــــیــــرَد ! گـ ـاهےمیـــسوزَد ! وحَـــــــتےگـــاهے، گــ ـاهےنـَـه خیــلےوَقتـــهـآمیــــشِکَند ! امــ ـا هَــــنـــــ ـوز مےتَــــــپـــَــد به خــــاطر تــ...
-
اینو واقعا دارم میگم
شنبه 27 آبانماه سال 1391 15:58
دلم غمگین غمگین است در این کومه در این زندان در این غوغای خاموشی در این جشن فراموشی در این دنیای بی مهر و کم آغوشی دلم ترسیده و تنگ است دلم ترسیده از آه پر از درد پدرهامان و از چشم پر از اشک تمام مادر ها دلم آشوب آشوب است دلم سرد و تنم بی روح بی روح است نمی خواهم، نمی خواهم دگر این زندگانی را و دل را نگاهم خیره بر...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 آبانماه سال 1391 15:56
گل اگر خار نداشت، دل اگر بی غم بود اگر از بهر پرستو قفسی تنگ نبود زندگی، عشق، اسارت، قهر، آشتی، همه بی معنا بود