-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 14 آذرماه سال 1391 11:06
تــو یــ ـادَت نیست... ولی من خوب به خاطر دارم که برای داشــ ـتَنــت ، دلی را به دَریــــ ـا زدم که از آب واهِـــ ـمِــه داشت... مــ ـی پـُـرســ ـی چِــ ـه می کـُـ ـنَم ..!؟ کــ ـاری جُــ ـز سُــ ـکــوت دَر بــَ ـرابـَــر یـــِک آغــ ـوش بــَ ـســتِه وجــ ـود دارَد ..؟
-
باران،شروع به باریدن کن!!
سهشنبه 14 آذرماه سال 1391 11:05
چمـدان اُمیـدَمـ را مــے بندمــ یادمــ باشـد خَنـده ها و بوســہ هایَمـ را جا نگـذارمــ آری مسافــرمــ تا دیار آغــوش تـــــــــو چنـد فرسخــے بیــش نماندهــ کمــے از دِلتَنگــے دور شده امـــ .. بــے تابـــ نباش کــہ این مَقصَـد هیچ گاه مَبدا نخواهــد شـــد مهمانــے کــہ میزبانــش نـِگاهِ تـو بــاشد دیگـر رَفتَنــے...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 13 آذرماه سال 1391 14:23
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 13 آذرماه سال 1391 12:24
همه حرف دلم با تو همین است که دوست..چه کنم؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم؟ گفته بودم که به دریا نزنم دل اما. .کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم؟
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 13 آذرماه سال 1391 12:23
آنگاه که غرور کسی را له میکنی. آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران میکنی. آنگاه که شمع امید کسی را خاموش میکنی. آنگاه که بنده ای را ندیده می انگاری. آنگاه که حتی گوشت را میبندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی . آنگاه که خدا را میبینی وبنده خدا را نادیده میگیری. میخواهم بدانم دستت را به سوی کدام آسمان دراز میکنی تا برای...
-
تو تا آخر عمر درگیـــــــــــرِ مـن خــواهی بـود ...
دوشنبه 13 آذرماه سال 1391 12:20
تو تا آخر عمر درگیـــــــــــرِ مـن خــواهی بـود و تظـــــاهُـر می کنـــــی نیــــستــی . . . ...... مقــایــسه ، تــو را از پـا در خواهــد آورد ، مـن مـــــی دانــــــم به کـُـجای قلبــــت شلیــک کـرده ام تـــــــــــو دیــــــگر خـــــوب نــــــــخواهــــــــــی شُــد ... .
-
چه کسی بهتر از تو ؟!
دوشنبه 13 آذرماه سال 1391 12:10
خدایا ... خواستم بگویم تنهایم ، اما نگاه خندانت مرا شرمگین کرد ؛ چه کسی بهتر از تو ...؟
-
دلتنگتر از همیشه............خدایا
دوشنبه 13 آذرماه سال 1391 09:39
زندگی در گذر لحظه هایش بود و من چون گذشته در پی دویدن غافل از اینکه دورتر میشوم از...... همچنان در تنگنای زندگی دست و پا میزنم تا خود را بیشتر از این گم نکنم نمیدانم تا کجای این قصه میتوانم دوام بیاورم خدا نمیدانم تا کجای این قصه همراهمی دیگر خسته شدم از این همه دلتنگی دیگر این من کم آورده نمیتوانم ادامه دهم مغزم پر...
-
نمیبخشمت
شنبه 11 آذرماه سال 1391 17:17
نمی بخشمت به خاطر تمام خنده هایی که از صورتم گرفتی به خاطر تمام غم هایی که بر صورتم نشاندی نمی بخشمت به خاطر دلی که برایم شکستی به خاطر احساسی که برایم پر پر کردی نمی بخشمت به خاطر زخمی که با خیانت بر وجودم تا ابد نشاندی
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 11 آذرماه سال 1391 17:15
کمی آرامتر ببار ای باران کمی آسوده تر بیار خاطره ی یار را در تفکراتی که در اضطرابِ آسودگیش آرامِ خاطر از یاد بُرد در پریشانیِ ضرباتِ سختِ تو بر زمین و زمان. کمی آهسته تر کمی نرم تر مهربان تر طراوتِ خود ارزانی دار و آرامِ خیال...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 11 آذرماه سال 1391 17:01
از دل نوشتــه هایــم ساده نَــگذر ، بــه یــاد داشتــه بــاش ، ایـن « دل نوشتــه » هــا را ، یــک « دل » نوشتــه .. .
-
ღبی توღ
شنبه 11 آذرماه سال 1391 15:33
نبودنت بهترین بهانه ایست برای اشک ریختن.ولی ...کاش بودی تااشک هایم ازشوق دیدارت سرازیر میشد... کاش بودی ودستهای مهربانت...مرهم همه دلتنگیهاونبودنهایت میشد... کاش بودی وسربرروی شانه های مهربانت میگذاشتم ودرد هایم رابه گوش تومیرساندم. بدون توبرایم عاشقی عذاب است. میدانم که میدانی بعدازتودیگرقلبی برای عاشق شدن ندارم. کاش...
-
از خدا صدا نمی رسد...!
شنبه 11 آذرماه سال 1391 15:23
نمیدونم از کدوم ستاره می بینی منو... خیلی خسته ام ...باور کن... دنیا زندونه برام... . . . !
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 11 آذرماه سال 1391 15:15
یه جوری ریشه هام خشکید که انگار کار پاییزه خزون رفتنت انگار داره برگاشو میریزه یه جوری گریه میکردم که بارون بینشون گم بود کاش این رویا از آغازش فقط خواب و توهم بود... کی توی قلبت جای من اومد اسممو از تو خاطر تو برد کی بوده اینقدر،اینقدر راحت باعثش بود که خاطراتمون مرد چی شده حالا که ازین دنیا زندگی رو بدون من میخوای؟...
-
همیشه
شنبه 11 آذرماه سال 1391 15:12
همیشه تلخترین لحظه های عمرت را کسانی برای تو بوجود می آورند که شادترین لحظات عمرت را با آنها گذرانده ای!!!! !
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 11 آذرماه سال 1391 11:16
خدا دوست دارد لبی که ببوسد نه از ترس دوزخ بپوسد خدا دوست داردمن وتوبخندیم نه درجاهلیت بپوسیم به گندیم من خواهم گفت خواهم نوشت از لب های که نبوسید و پوسید/ مینویسم از لبی که نخندیدو پوسید و گندید/ مینویسم از دستانی که قلم بگرفت و هیچ ننوشت/ مینویسم از کسی که می دانست و هیچ نگفت/ مینویسم از دلی که در فریادی از جنس سکوت...
-
در انتظار طلوع صبح
شنبه 11 آذرماه سال 1391 11:13
صدای بغضی خسته خوابم را شکست دیوانه ای تنهاییش را می گریست و دلهره هایش را در گوش پنجره زمزمه می کرد رنگ تلخ گلایه هایش میان تاریکی سکوت محو شد روزی که به جرم عاشقی به غروب دلتنگی تبعیدش کردند باران می بارید میان نفس های باران اخرین خاطره بودنش را فریاد کرد ولی ادمک ها پنجره ها را بسته بودند صدای ناله هایش را نشنیدند...
-
بوسه های اشک
شنبه 11 آذرماه سال 1391 11:10
باز پاییز . سلطان رنگها ، پادشاه فصل ها، مرگ تدریجی یک رویا باز بوی نم گرفته کوچمون، باز دلگیره آسمون خونمون، باز خداحافظی برگ با شاخه چقدر سخته دل کندن. باز بغض گلوی اسمان را گرفت . باز اشک از چشمان من بارید . باز دفترچه خاطراتم ،باز قلم بیرنگ، باز سپیدی کاغذ و باز بوسه های اشک با کاغذ سپید...
-
شکست
شنبه 11 آذرماه سال 1391 11:08
نمی دانم از کجا بگویم از لحظه های با تو بودن یا بی تو بودن میگویم و مینویسم از لحظه با تو بودن بی تو بودن . لحظه های که من در آغوش رویا خفته بودم . نمیدانم ... باز دوباره من تنهایی تنها شدم . دوباره من تنها در امتداد جاده بودم . دوباره .دوباره . دوباره.... بگویم از دوستانی که آرام خفتن بگویم از درد های که من چشیدم هیچ...
-
سکوت
پنجشنبه 9 آذرماه سال 1391 14:53
سکـــــــــــوت می کنم و عشــــــق در دلم جاری است ... این شگفت انگیزترین نوع خویشتن داری ست ... !
-
جدایی
پنجشنبه 9 آذرماه سال 1391 14:51
جـدایـــــی " آنــــقدر هــا هـــم کــه فکـــــر می کنــــــی تلـــــــخ نیستـــــــ ! اگــــر هنــــوز حـــــــرف هـــای مــن را بـــــاور نـــــــداری،... از " نـــــادر و ســــیمین " بپـــــــرس کـــــه از تــــمام دنیـــــــــا جایــــزه گرفته انـــد !!!
-
خوشحالم
پنجشنبه 9 آذرماه سال 1391 14:46
خوشحالم !!! آنقدر که نمی دانم کدام یک از درد هایم را فراموش کرده ام !
-
دستمــال مــیبنــدنــد،
پنجشنبه 9 آذرماه سال 1391 10:27
زخــم زنــدگــیام تـویـــــی! همــه بــه زخــمهــایشــان دستمــال مــیبنــدنــد، مـن امــا بــه زخــمـم دل بستــهامــ
-
نـگـاهم را مــی دزدم …
پنجشنبه 9 آذرماه سال 1391 10:25
[✿] هـــر بار کـه دلــم هـــوای خـــــــدا کـــرد … نــــه ! هــر بار کـه خـــــــدا یــاد ِ دلــم کــــرد … تـنـم لــرزید … نــه از خــــــدا … از خــــودم ! که از شــیطــان هـــم شـیطـان تــَر شــدم … نـگـاهم را مــی دزدم … مبادا چشــمم در چشـــم خدا گــــیر کند … [✿]
-
فاصله ها!
پنجشنبه 9 آذرماه سال 1391 09:30
به قاصدک های شهر دلت بگو: هیچ چیز نمیتواند مهرت را از دلم جدا کند حتی فاصله ها!!!
-
رفت ؟ به سلامت
پنجشنبه 9 آذرماه سال 1391 09:27
رفت؟!به سلامت..... خدا نیستم که بگویم:گر صدبار توبه شکستی بازآ....! آنکه میرود....به حرمت آنچه باخود میبرد حق بازگشت ندارد! رفتنش مردانه بود...! شاید مرد باشد و بازنگردد! شاید......!!!!
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 8 آذرماه سال 1391 17:17
به دل نگیر، آدمها اینطوری اند، سیگار هم کامش را که داد ، زیـر پا ، لِه اش می کنند … گفتم فراموشت میکنم ! گفت نمیتونی … رفت ، بعد از یه مدت برگشت ؛ گفت دیدی نمیتونی ؟! گفتم شمــــــا ؟ دلم به کما رفته برای مردنش دست به دعا شوید حرفی نیست … فقط مینویسم رفت ، آن احساسی که تو را دوست میداشت … لاک غلط گیر را برمی دارم و...
-
ادمها
چهارشنبه 8 آذرماه سال 1391 16:35
آدمـــهــا ، تو رو نمی فهمند .. تـرجـمـه ات می کـنـنـد ؛ آن هـم بـه زبـان خـــ ـ ـ ـودشـان !!
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 8 آذرماه سال 1391 16:32
تنهــایـم ... اما دلتنگ آغــوشی نیستــم... خستــه ام ... ولـی به تکیـه گـاه نمـی اندیشــم... چشــم هـایـم تـر هستنــد و قــرمــز... ولــی رازی نـدارم... چــون مدتهــاست دیگــر کسی را "خیلــی" دوست ندارم...
-
بنویسیم به دیوار سکوت؛
سهشنبه 7 آذرماه سال 1391 16:00
بنویسیم به دیوار سکوت؛ عشق، سرمایه هر انسان است... بنشانیم به لب حرف قشنگ... حرف بد، وسوسه ی شیطان است... بدانیم که فردا دیر است و بدانیم که فردا دیر است ... اگر غصه بیاید امروز تا همیشه دلمان درگیر است... پس بسازیم رهی را که کنون تا ابد سوی صداقت برود و بکاریم به هر خانه گلی را که فقط بوی محبت می دهد...