از آن غمهای بیامان، بیدلیل، بیدرمان.
ادای آدمهای شاد را در میآورم و این چیزی از غم کم نمیکند.
غم میماند همینجا، توی چشمهام، توی گلوم، راه نفس را میبندد.
شبها توی خانه راه میروم و هی چشمها پر اشک، هی بغض، کشنده.
بهانه میآورم برای قرمزی چشمهام: حساسیت، شامپو، خواب...
خستهام. غم نمیرود. مینشیند کنارم، مینشیند روی بودنم، دراز میکشد روی تختم،
خوابم میبرد. غم نمیرود. بیدار میشوم. غم نمیرود.
هی شبی هزار بار، هی حسرت خواب، هی حسرت فراموشی.
هی شعر، هی «چگونه جنگ تو را در قلب من دگرگون کرد»،
هی «ره نیست، تو پیرامن من حلقه کشیده»،
هی «کولی، دلی کنده دارم، با خود ببر زین دیارم»،
هی «مامان! من شاعری بلد نیستم، در نمازخانهی قلبم، شعر میخوانند دیگران»...