به طرز عجیب و احمقانه ای دلم تنگ است...
دلخوشی ها کم نیست..
آدمها هم کم نیستند..
می آیند لبخندی روی لبم مینشانند و میروند... ولی دلتنگی عجیبی همیشه و همه جا همراه من است
نمیتوانی تصور کنی این روزهایم چطور میگذرد...
میدانم میخوانی و میدانم که نمیدانی چقدر این دلتنگی برایم خلسه آور است...
آنها که کمتر مرا میشناسند هنوز هم میگویند خوش بحالت، چه روحیه ای داری! کاش بلد بودیم مثل تو ساده بگیریم و بخندیم....!!!
اما آنها که بیشتر میشناسند...! میگویند نفسهایت غبار دارد...چشمانت تار است...!!!
خودم هم نمیدانم چه میخواهم...
از کجا بگویم؟!!
از آغوشهایی که اندازه ام نمیشوند؟
لبخند هایی که شادم نمیکنند؟!
از آدمهایی که نمیخواهم بیشتر بشناسمشان؟!
بگذار به حساب به سیم آخر زدنم.....!!!!!