ساحل آرامش

سـرشــارم از سکـوت اجبــاری، وای از آن روزی کــه قــفل اجبـــار بشــــکند؛ هــمه را میشکـــنم...

ساحل آرامش

سـرشــارم از سکـوت اجبــاری، وای از آن روزی کــه قــفل اجبـــار بشــــکند؛ هــمه را میشکـــنم...

قانع ام...

من قانـــع بودم...


به اینکه صبح با هم بیدار شویم...

تو آنجا...

من اینجا...

قانع بودم به اینکه خودم برای خودم چایی بریزم و تو آنجا...

قانع بودم به اینکه ظهر بگویی ناهار... من بروم ناهار... تو هم آنجا...

بعدازظهرها بروم خیابان، پیاده قدم بزنم روی برفها...

و جای اینکه دستانم را دستانت گرم کند،

آنها را محکم در جیبم مشت کنم...

قانع بودم سنگ صبورت باشم، و تو بغض کنی...

شانه ات باشم... حس کنم شوری اشکهایت را...

من حتی قانع بودم به اینکه الان هستی... و فردا نخواهی بود...

به اینکه هر روز، هر روز انتظار بکشم برای بستن چمدانهایت...

و من با خنده ای شیک بدرقه ات کنم...

کافی نبود این همه قنـــاعت؟!؟!؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد