بیا سرمزار من آروم آهسته عزیز
طاقت گریه ندارم اشکی برای من نریز
دفترزندگیم را با شقایق ونیلوفر ساختم تا هر وقت غمی داشتم سری به آن بزنم وجایی برای شادی هایم بگذارم وقتی اشک هایم جاری شد بدانم زندگی قشنگی هایی دارد اما حیف که دفتر زندگیم یک شقایق بیشتر نداشت واز دفترم جداشد شقایقی که دردهایم را میدانست وپروانه ی زندگی اش بودموقتی میگریستم آرامم میکرد وقتی میخندیدم میخندید برای همیشه مرا در تنهایی ام رها کرد به شقایق گفته بودم اگربرودپروانه اش میمیرد گفته بودم اگر برودپشیمان میشود و برمیگردد .. شقایق روزی برگشت اما بر روی مزارم ودیگر پشیمانی چه سود..!