ساحل آرامش

سـرشــارم از سکـوت اجبــاری، وای از آن روزی کــه قــفل اجبـــار بشــــکند؛ هــمه را میشکـــنم...

ساحل آرامش

سـرشــارم از سکـوت اجبــاری، وای از آن روزی کــه قــفل اجبـــار بشــــکند؛ هــمه را میشکـــنم...

در انتظار طلوع صبح

صدای بغضی خسته خوابم را شکست
دیوانه ای تنهاییش را می گریست
و دلهره هایش را در گوش پنجره زمزمه می کرد
رنگ تلخ گلایه هایش میان تاریکی سکوت محو شد
روزی که به جرم عاشقی به غروب دلتنگی تبعیدش کردند
باران می بارید

میان نفس های باران اخرین خاطره بودنش را فریاد کرد
ولی ادمک ها پنجره ها را بسته بودند
صدای ناله هایش را نشنیدند
خستگی هایش را ندیدند
بی رحمانه به اشک هایش خندیدند
و او را که کوله باری از غم به دوش می کشید

دیوانه خواندند

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد