صدای بغضی خسته خوابم را شکست
دیوانه ای تنهاییش را می گریست
و دلهره هایش را در گوش پنجره زمزمه می کرد
رنگ تلخ گلایه هایش میان تاریکی سکوت محو شد
روزی که به جرم عاشقی به غروب دلتنگی تبعیدش کردندباران می بارید
میان نفس های باران اخرین خاطره بودنش را فریاد کرد
ولی ادمک ها پنجره ها را بسته بودند
صدای ناله هایش را نشنیدند
خستگی هایش را ندیدند
بی رحمانه به اشک هایش خندیدند
و او را که کوله باری از غم به دوش می کشید
دیوانه خواندند