چرا دیگر نمی خوانی مرا؟
و این را از اشک هایی که از چشمانم می ریخت، فهمیدم
دیگر با بی تفاوتی نگاهت خو گرفته ام
و به زخم هایی که بر تنم به یادگار گذاشتی
با من بودی و بی من
بی تو بودم و با تو
و برای اثبات وفاداریم به ستارگان
در هر ثانیه به یادت بودم
تمام سهمم از تو، طعنه هایت برای روزهایم
تمام سهمت از من، دلی برای دنیایت
و هر شب در قبری تاریک و سرد
دنیایی که برایم ساختی را بغض کردم
و در آن قبر گریستم
حرف های دلم ناتمام مانده اند
باید پیش از باریدن باران بمیرم...
م.کریمی نیا