ساحل آرامش

سـرشــارم از سکـوت اجبــاری، وای از آن روزی کــه قــفل اجبـــار بشــــکند؛ هــمه را میشکـــنم...

ساحل آرامش

سـرشــارم از سکـوت اجبــاری، وای از آن روزی کــه قــفل اجبـــار بشــــکند؛ هــمه را میشکـــنم...

خدای من ...........

ب حرمت بغض های فرورفته ام
ب حرمت قدم های بی هدفم
ب حرمت اشک های بی صدا
"حرمت تنهایی ام را نگه دار پائیــز ..."
من خودم خزانم و تو تکرار تنهایی و اندوه فاصله ام را بیشتر میکنی ...


آرام آرام قدم برمیدارم و با کفش های قرمزم برگ های زرد زیر پا را له میکنم.
نم نم باران میخورد توی صورتم و بی اعتنا به صدای رعد و برقی ک همیشه از صدایش وحشت داشتم همچنان ادامه میدهم.
بوی عطر مانده در جیب پالتویم بدجور به من طعنه میزند روزهای خوش از دست رفته ام را با آن نگاه طعم دار پائیزیش...
آخ خاطره ها چقدر بی رحمند ...
اینجا دیگر برایم پائیز نیست
باران شدت گرفته و من دست در جیب پالتویم سرم را بالا میگیرم و بی توجه به اطرافیانی ک قدمهایشان را برای سرپناهی تند تر میکنند قدم هایم را آرام آرام بر می دارم.
کوله ام را پشتم انداخته ام ونگاه پر از بغضم را به آسمان میدوزم .قطره های درشت باران مثل سیلی بر روی صورتم فرود می آیند ..صورتم درد میگیرد... باران خیلی شدت و من همچنان بی اعتنا قدم میزنم.
آسمان هم انگار با من بغضش گرفته دیگر هیچکس توی خیابان نیست نفسی عمیق میکشم اشک هایم روی گونه بازی میکنند.
کسی نیست که دست های یخ زده ام را در دستش بفشارد.
آخ چقدر دلم آغوش گرمی را میخواهد آغوشی ک بتوان آنجا احساس امنیت کرد.آغوشی ک ب من بگوید" من "هستم.
دیگر برایم مهم نیست مهم نیست کسی ببیند ..
مهم نیست شالم کج شده باشد یا کفش هایم خیس.
مهم نیست آرایش موهایم ب هم ریخته یا باران رژ لبم را پاک کرده باشد.
باران با نگاه سنگینش همچنان طعنه میزند و روزهای تلخم به من میفهمانند که "هیچکس برای هیچکس نمیماند"حتی اویی ک گفت می مانم و نماند !
انگار آرزوهای رنگ باخته ام پشت این نگاه بغض آلود آه میکشند. پائیز ظالمانه نگاهم میکند و من با خود فکر میکنم ک چرا نگرانم ؟
نگرانم برای روزهای بلاتکلیفم ک بوی تو را میدهند ...
نگران احساس کز کرده ام
نگران اشک هایم ک راه همیشگیشان را هنوز گم نکرده اند
نگرانم
نگران برملا شدن راز این معاشقه های خیالیم
نگران تقدس احساسی ک براحتی انکار شد.
نگران این بغض های سرزده ام بغض هایی ک همه آن ها تاوان نگفته هاست !
تلخ است روزگارم خیلی تلخ !
راستش را بگویم اینجا "حرمت "ها ارزان شده اند.
دیگر هیچکس و هیچ چیز نمیتواند رنگ غم را از چشم هایم پاک کند .
تمام آرزو ها را زیر پا گذاشته و مثل دخترک غمگینی ک سکوت میکند تا به خاک سپردن آخرین آرزوهای برباد رفته اش آبرومنانه باشد تنها نگاه میکنم.
و این منم "لیلی "همان دختر پرشور و حالا دختر غمگینی که توی یک بعد از ظهر پائیزی پا به پای خودش زیر باران قدم میزند و با یادش شعری از سیاوش را زمزمه ...
هنوز گم است و نمیداند ک کجای خاطرات بود ک دستش را رها کرد ؟!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد