به خودم می گویم ، خاطراتم چه می گویند...!
چه می خواهند ، از این دل بی ساز و آهنگ...!
مرا راها کنید و بگذارید و برید...!
خلوت نهانم را آشکار نکنید و برید...!
آخر این قلب تا کجا تاب می آورد؟...!
آه...!
با دستانم حلقه ای به دور خودم درست می کنم...!
و خود را دل داری می هم ، می گویم او رفت اما...!
شاید الان در افکارش من را به خاطر دارد...!
شاید روزی این دل تنها و تاریک رو به نور وجودش روشن کند....!
آه...! شاید...! شاید...!