ساحل آرامش

سـرشــارم از سکـوت اجبــاری، وای از آن روزی کــه قــفل اجبـــار بشــــکند؛ هــمه را میشکـــنم...

ساحل آرامش

سـرشــارم از سکـوت اجبــاری، وای از آن روزی کــه قــفل اجبـــار بشــــکند؛ هــمه را میشکـــنم...

فقط به خدا فکر کنم...

دلم برای بهشتی که از آن آمده ام تنگ است.
از این شهر خاکستری شلوغ خسته ام...
از ماسکی که هر روز با قشری از چربی و رنگهای مصنوعی به صورتم می زنم. 
از حجم ضخیم لباسهای تیره ای که خودم را در آن می پوشانم.
از این لبخند تصنعی...
از این کفش های ناراحت. 
از زندانی به نام آپارتمان که با آن خانه میگویند... 
از اینکه جایی پیدا نمی شود که بدون خلاصی از چشمهای کنجکاو آدمها به آسمان خیره شوم و با خودم خلوت کنم.
دلم برای دیدن خط افق پر میکشد... 
برای اینکه به دشتی خیره شوم که تا دور دستها امتداد یافته... 
چشمهایم انگار عادت کرده اند که نگاهشان دو سه متر جلو تر به یک دیوار برخورد کند. 
این روزها بیشتر از هر چیز دلم می خواهد نور خورشید را روی پوست لطیف سر شانه ها و بازوانم حس کنم. 
و گیسوانم در باد برقصد، 
پاهای برهنه ام با چمن های مرطوب آشتی کند.
و عطر گلهای بهاری که همراه بانسیم می آیند، با یک نفس عمیق چند لحظه ای میهان شش هایم باشد.
بروم در آب زلال چشمه ای صورتم را بشویم. 
و در زیر سایه و روشن درختی که آفتاب از لای شاخ و برگش میتابد دراز بکشم
و فقط به خدا فکر کنم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد