ساحل آرامش

سـرشــارم از سکـوت اجبــاری، وای از آن روزی کــه قــفل اجبـــار بشــــکند؛ هــمه را میشکـــنم...

ساحل آرامش

سـرشــارم از سکـوت اجبــاری، وای از آن روزی کــه قــفل اجبـــار بشــــکند؛ هــمه را میشکـــنم...

لیلی

لیلی گفت:بس است...دیگر بس است و از قصه بیرون آمد.

مجنون دور خودش می چرخید؛لیلی را نمی دید.

رفتنش را هم...

   لیلی گفت:کاش مجنون این همه خودخواه نبود؛کاش من را هم میدید.

خدا گفت:لیلی بمان.قصه ی بی لیلی را کسی نمی خواهد. 

لیلی گفت:این قصه نیست.پایان ندارد.حکایت است.حکایت چرخیدن. 

خداگفت:مثل حکایت زمین...مثل حکایت ماه...  لیلی!!!بچرخ! 

لیلی گفت کاش مجنون چرخیدنم را تماشا می کرد.

مثل زمین که  چرخیدن ماه را می بیند. 

خدا گفت چرخیدنت را من می بینم.

لیلی چرخید و چرخید. . . دور ؛دور ِ  لیلی ست.

لیلی میگردد و قصه اش دایره است.  هزار نقطه  ی دَوار. 

دیگر نه نقطه و نه لیلی. لیلی ؛بگـــرد! تنهــــا حکایت دایره باقیست.ـ.ـ.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد