.
چشمـ به راه بودیمـ در طول هفته تا جمعه برسه ، ولی مگه می رسید. سه ماه تعطیلی برامـون سه قرن بود و روزها به آرامی و آهستگی می گذشت.
حتی فضای خونه چقـد برامون بزرگ بود. اتـاق ها بزرگ بودن. حیـاط خونه همچو پارک بزرگی بود. کوچه انگار بزرگراه بود.
فضای برای نفس کشیدن باز بود و از فراغی ی جا و مکان صورتمون رو با زغال به همراه بچه ها سیاه می کردیمـ و دستـامونو باز میکردیمـ و می دویدیمـ. انگار توی آسمونا پرواز می کردیم و ...
اصلا نمیدونستیمـ غمـ و غصـه چیـه . فکر چیـه . اعصاب چیـه . روح و روان چیـه . پول و مال چیه . تهی بودیمـ ، تهی از کینه و بغض و نفرت و ... و پر بودیمـ از عشق ، صفا ، دوستی ، محبت ، یکرنگی ، لذت ، خنده ، شادی ، راستی و آشتی.
و گهگاهی همـ به آدمـ بزرگا نگاه میکردیمـ و به خودمون میگفتیمـ یعنی میشه یه روزی ما همـ بزرگ بشیمـ. پولدار بشیمـ و غمـ و غصه داشته باشیمـ و عصبانی بشیمـ و عاشق بشیمـ و ...
و اما نمیدانستیمـ که چه بخواهیمـ و چه نخواهیمـ دنیا و روزگار کار خودش را خواهد کرد و گردش ایام توقف ناپذیر است. روزها با تمامـ توان در گذر هستند و لحظه ها رو می درند.
گذشت و گذشت و گذشت و بالاخره مثلا بزرگ شدیمـ و اما نمی دانستیمـ که این بزرگی بهایی دارد. بهایی همچو روزها تبدیل به ثانیه شدن ، هفته ها تبدیل به دقیقه شدن ، ماه ها تبدیل به ساعت شدن و سالها تبدیل به روز شدن. فضای خونه و حیاط و اتاق ها مثل یه قفس تنگ شدن. از غمـ و غصه و فکر پرپر شدن و از ناراحتی های اعصاب و روح و روان داغون شدن.