لطفا این شعر ها را آهسته بخوانید ...
روی سطرِ آخرِ گریه هایش...
خواب رفته است شاعر !!!!
نمی دانم آخر این دلتنگی ها به کجا خواهد رسید ... !
دنیا پــــــُر شده از قاصدکهایی که ...
راهشان را گـــــم می کنند !
نـــــــه میتوانی خبری دهی... !!!
و نــــــــه خبری بگیری...
در پی رهایی ام ...
آغاز سفر نزدیک است
کوله بارم یادت
مقصدم نامعلوم
سفری اجباری
هدفی ساخته ام
هدفم بیمار است
چشمهایم بسته
نفسم می گیرد
ته این جاده چرا تاریک است؟؟
و رها می داند آخرش تنهایی ایست.
...
مرتضی پاشایی خواننده جوان بزرگمرد و دوست داشتنی موسیقی پاپ پس از یکسال دست و پنجه نرم کردن با بیماری سرطان،سرانجام صبح امروز جمعه 23 آبان 1393 در سن 30 سالگی به دیار حق شتافت
اناالله وانا الیه راجعون
غروب...
مثل همیشه !
خورشید با همان رنگ همیشگی،
نارنجی!!!!
افول کرد و شب شد ،
شب و تنهایی...
منم و تنهایی و یک شمع!!!
خدایا....
نکند باد بیاید...
و بشکند...
بغض سکوتم را !!!!!
!
چند وقتیست هر چه می گردم
هیچ حرفی بهتر از سکوت پیدا نمی کنم
نگاهم اما
گاهی حرف می زند گاهی فریاد می کشد
و من همیشه به دنبال کسی می گردم
که بفهمد یک نگاه خسته چه می خواهد بگوید...
مدت هاســت احــساس میکــنم کــر و لال شــدم!!
این روزها صــدای احــساساتم رو فــقط صــفحه ی کیـــــبوردم میشــنود!!
از کسی که دلش گرفته نپرسید: چرا؟!…..
آدم ها وقتی نمیتوانند“دلیل ناراحتیشون” را بگویند دلشون میگیرد….
گلی از شاخه اگر می چینیم
برگ برگش نکنیم
و به بادش ندهیم
لااقل لای کتاب دلمان بگذاریم
و شبی چند از آن
هی بخوانیم و ببوسیم و معطر بشویم
شاید از باغچه کوچک اندیشه مان گل روید
گاهی دلم می گیرد
از آدم هایی که در پس نگاه سردشان
با لبخندی گرم فریبت می دهند
دلم میگیرد از خورشیدی که گرم نمی کند
......و نوری که تاریکی می دهد
ازکلماتی که
چون شیرینی افسانه ها فریبت می دهند
دلم می گیرد
از سردی
چندش آور دستی که دستت را می فشارد
و نگاهی که
به توست و هیچ وقت تو را نمی بیند
می ایم ودردهایم راروی این صفحه مجازی مینویسم
ولی هیچوقت هیچکس نفهمیدمن اینهاراواقعا"درد "میکشم
زندگیست دیگر!
همیشه که همه رنگهایش جور نیست،
همه سازهایش کوک نیست!
باید یاد گرفت با هر سازش رقصید،
حتی با ناکوک ترین ناکوکش...
اصلا رنگ و رقص و ساز و کوکش را فراموش کن!
حواست باشد به این روزهایی که دیگر برنمی گردد...
به فرصت هایی که مثل باد می آیند و می روند و همیشگی نیستند،
به این سالها که به سرعت برق می گذرند....
واژه هـــایم رنـــگ بــاران دارد …
وقتـــی از تـــو مــی نویســم ...
قلبــــم خیـــس دلتنـــگی اســــت …
وچشمــــانم طـــوفــــانی ؛
چـــه زود بــا هــم بــودنمـــان خـــاطــره شد…
وکـــاش خـــاطـــره هــامـــان بــی رنــگ نشــونـــد….
نشسته ایم بر قایچه ای به اسم جوانی....
می تازیم و گرد خاک می کنیم.
زمین زیر پایمان است و اسیر یک بازی شدیم.
به اسم غرور.
دیواری راپشت سر نهادیم بلند.
سروپا شور.
بردو باخت را می شناسیم؟
آشنایم با عشق؟
جدایم از غم؟
یا غرق در غرور؟
چیزی در ماست که روز و شب آرام نداریم.
چیزی از جنس جستجو....
چیزی مثل خیال یک آرزو......
صِدایِ گــآم هآیِ تـُــ♥ـــو ضَرَبــآنِ زِندِگـیِ مَن اَست
بـآمِن رآه بیآ
بآ تُــ♥ــو تِشنِــه یِ زِندِه بودَنَـم...
گندمها به جرم طلایی شدن درو شدند . . . .
غنچه به جرم شکوفا شدن چیده شد . . .
سیب چیده شد درست وقتی از عشق لبریز شد . . .
جرمش سرخیش بود که او را از شاخه جدا کرد . . . .
بالاترین جرم سیب عشق آتیشنی بود که سرخیش سبب شد . . .
تو به کدامین جرم به این حال و روز افتادی ؟ ؟ ؟ ؟
" قلــ♥ــب " شمـا بـــه او تعلـق دارد .........
اینجا-میان زنده ها-بی تو هنوزهم نفس میکشم
دم و بازدمهایم بی رمق شده اند
کمر صبرو طاقتم شکسته است.
چشمانم کم سو شده ا ند.
دیگر تاب میزبانی اشکهایم راندارند.
روزم را به شب میرسانم
وشب انتظار دیدارتورا میکشم.
- چه انتظاربیهوده ای-
آنقدر بی انصافی که حتی به خوابم هم نمی آیی!!!
بی انصاف بودی که تنهارفتی وتنهایم گذاشتی...
بر من خرده میگیرند که تقدیربود...
و چه تقدیر تلخی...
روزها از پروازت گذشته است روزها ازآخرین دیدارمان...
اما!!!
من ودل _هردویمان_همچنان عزاداریم .
ومن غبطه میخورم به آن خروارهاخاکی که تورا
_چه سرد_درآغوش فشرده است
درنبودمن!!!
غبطه میخورم به آن سنگ سیاه
که روی زیبای تورا پوشانده ومن محرومم ازدیدار_دنیای خودم_
با غمها میسازم
با کنایه ها میسوزم
به آدمهایی که مرا شکستند...
لبخندمی زنم ــــ لبخندی تلخ ــــ
خدایــــــــــــا! ! !
میشه بگی :کجای این دنیا جای من است؟ ؟ ؟
ازتو ودنیایی که آفریده ای
فقط در اعماق زمین یک قبر
میخواهم که در دورترین
نقطه از جهانت باشد
خدایا خسته ام...
شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی تو را با لهجه ی گل های نیلوفر صدا کردم.تمام شب برای باطراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم.پس ازِ یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس تو را از بین گل هایی که در تنهایی ام رویید با حسرت جدا کردم
و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی دلم حیران و سرگردان چشمانی ست رویایی
و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم تو را در دشتی از تنهایی وحسرت رها کردم
همین بود آخرین حرفت و من بعد از عبور تلخ و غمگینت حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم
نمی دانم چرا رفتی؟
نمی دانم چرا ، شاید خطا کردم
و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی
نمی دانم کجا ، تا کی ، برای چه ،
ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
نمی دانم چرا ؟ شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم...!!.
لیلی گفت:بس است...دیگر بس است و از قصه بیرون آمد.
مجنون دور خودش می چرخید؛لیلی را نمی دید.
رفتنش را هم...
لیلی گفت:کاش مجنون این همه خودخواه نبود؛کاش من را هم میدید.
خدا گفت:لیلی بمان.قصه ی بی لیلی را کسی نمی خواهد.
لیلی گفت:این قصه نیست.پایان ندارد.حکایت است.حکایت چرخیدن.
خداگفت:مثل حکایت زمین...مثل حکایت ماه... لیلی!!!بچرخ!
لیلی گفت کاش مجنون چرخیدنم را تماشا می کرد.
مثل زمین که چرخیدن ماه را می بیند.
خدا گفت چرخیدنت را من می بینم.
لیلی چرخید و چرخید. . . دور ؛دور ِ لیلی ست.
لیلی میگردد و قصه اش دایره است. هزار نقطه ی دَوار.
دیگر نه نقطه و نه لیلی. لیلی ؛بگـــرد! تنهــــا حکایت دایره باقیست.ـ.ـ.
برای خــــــودم مَــــردی شـُـــــده ام ... !
این روزهــــآ در سکوت سرسخـت ،
بی صـدآ گـریه می کنم...
ولی...
دنیـآ مــــوآظبـم بـآش !
قــــلبـم هـنـوز دخترانه می تپد...
اگه یه روز فرزندی داشته باشم
بیشتر از هر اسباببازی دیگهای براش بادکنک میخرم...
بازی با بادکنک خیلی چیزا رو به بچه یاد میده...
بهش یاد میده که باید بزرگ باشه اما سبک، تا بتونه بالاتر بره...
بهش یاد میده که چیزای دوست داشتنی میتونن توی یه لحظه
حتی بدون هیچ دلیلی و بدون هیچ مقصری از بین برن...
پس نباید زیاد بهشون وابسته بشه...
و مهمتر از همه بهش یاد میده که وقتی چیزی رو دوست داره
نباید اون قدر بهش نزدیک بشه و بهش فشار بیاره که راه نفس کشیدنش رو ببنده...
چون ممکنه برای همیشه از دستش بده.