-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 20 مهرماه سال 1391 13:29
دلم گرفته .... از آدمایی که میگن دوستت دارم اما معنی شو نمیدونن ، از آدمایی که میخوان مال اونا باشی اما خودشون مال تو نیستن، از اونا که زیر بارون برات می میرن و وقتی آفتاب میشه ... همه چی یادشون میره ...
-
حرفای بیصدای دلم.....
پنجشنبه 20 مهرماه سال 1391 13:22
در این دنیا هیچکس به من نگفت بمان ولی من ماندم؛ ماندم و تکیه گاهی شدم برای خستگی دیگران. حالا خیلی خسته ام؛خیلی زیاد.خسته با چشم هایی که دیگر اشک هم نمی ریزد. تنها می دانم؛باید تا همیشه آغوشی باشم برای دیگران بی آنکه کسی مرا در آغوش بگیرد. همه چیز می گذرد:فصل ها؛برف ها؛باران ها من اما همچنان ایستاده ام چون پرنده ای که...
-
درد
پنجشنبه 20 مهرماه سال 1391 13:08
همه زندگیم " درد" است؛ درد... نمی دانم عظمت این کلمه را درک می کنی یا نه؟ وقتی می گویم درد، تو به دردی فکر نکن که جسم انسان ممکن است از یک بیماری شدید بکشد... نه؛ روحم درد می کند....
-
نوشته . . . ❤
پنجشنبه 20 مهرماه سال 1391 12:31
برای من نوشته گذشته ها گذشته تمام قصه ها هوس بود برای او نوشتم برای تو هوس بود ولی برای من نفس بود کاشکی خبر نداشتی دیوونه ی نگاتم یه مشت خاک ناچیز افتاده ای به زیر پاتم کاشکی صدای ❤ قلبت ❤ نبود صدای قلبم کاشکی نگفته بودم تا وقت جون دادن باهاتم نوشته هر چه بود تموم شد نوشتم عمر من حروم شد نوشته رفتی ز یادم نوشتم شمع...
-
*دارم تاوانشو پس میدم *
پنجشنبه 20 مهرماه سال 1391 12:29
دِلَم که تـَـنـگـَـت میشَوَد تاوانِ لَحَظاتیست کِه به تو دِل بَستَم همیشه دلــ ❤ ـــم برای نگاهت تنگ است اگــر نگاهــت فرصتی داشت بـیـادم باش
-
سهم من از عاشقی
پنجشنبه 20 مهرماه سال 1391 12:07
هوالغریب.... کنار عکس تو نشسته ام... و پر شده ام از حال و هوای گریه... اما شکوه ای نیست...از تو نیست...دیگر یاد گرفته ام که عمیق باشم...عمیق که باشی عمق درد هر چقدر هم زیاد باشد باز اثر نمی کند...بی حس میشود...درد که زیاد بکشی بی حس میشوی.. ***فردا دحوالارض است...روز بزرگیست...می خواهم به استقبالش بروم.... ***سهم من...
-
بی خیال
پنجشنبه 20 مهرماه سال 1391 12:02
کسی که توحرفاش زیاد میگه بیخیال ... بیشتر از همه فکر و خیال داره ... فقط دیگه حال و حوصله بحث و صحبت نداره ... چون خسته س ....
-
سکوت. . .
پنجشنبه 20 مهرماه سال 1391 11:24
و باز هم سکوت میکنم . . . . . . . . . . . سکوت میکنم. . . سکوتی آگاهانه. . . سالهاست با سکوتِ تمام در حالِ صحبتم! باز هم سکوت میکنم. . .
-
خیلی سخته ...
پنجشنبه 20 مهرماه سال 1391 11:14
یک راز ... یک سکوت ... یک غرور شکسته خیلی سخته بغض داشته باشی اما نخوای کسی بفهمه خیلی سخته عزیزترین کست ازت بخواد فراموشش کنی خیلی سخته که روز تولدت همه بهت تبریک بگن جز اونی که فکر می کنی به خاطرش زنده ای خیلی سخته که غرورت رو به خاطر یه نفر بشکنی بعد بفهمی که دوستت ندارد...
-
خوبم!!!!!!
پنجشنبه 20 مهرماه سال 1391 11:11
نمـــی دانم چــــرا ؟! این روزهــــا در جـــواب هـــرکــــه از حـــالم مـــی پرســــد تـــا مــــی گویــــم ... " خوبــــــــم " چشمـــــانم خیس مــــی شـــــود ... !
-
دلـــمـ گـــرفتهـ
پنجشنبه 20 مهرماه سال 1391 10:54
یه وقــــتایی که دلت گــــرفته ، بغض داری ، آروم نـیستی، دلت بـــراش تـنگ شده حــــوصله هـیـچـکسو نــــداری به یــاد لحظه ای بیفت کـه اون هــمه ی بی قــــراری هــای تــــو رو دیــــــد، امـــــــا چـشمـاشـو بست و رفــت...
-
لعنت به من
پنجشنبه 20 مهرماه سال 1391 10:53
خدایـــــــــــا ، دخـلـَم با خرجـم نمیخواند ، کم آورده ام ، صبری که داده بودی تمام شد ، ولی دردم همچنان باقیست !!! بدهکار قلبم شده ام ، میدانم شرمنده ام نمیکنی؛ باز هم صبـــــــر میخواهم
-
سکوت پاییز
چهارشنبه 19 مهرماه سال 1391 18:58
چند وقتی است.... حرفی زیباتر از سکوت برای گفتن ندارم... چشمانم به مانند پاییز برگ ریزان است.... قلبم.....قلبم هم هوای دلتنگی دارد.... با این همه .... اما بر لبانم لبخندی نقش بسته است... تا مجبور نباشم سکوتم را بشکنم.... دلم پاییز می خواهد دلم پاییز می خواهد ، تا انتهای راه خلوتی بروم برگ ها را رسوا کنم زیر قدم هایم و...
-
آزارم می دهی
چهارشنبه 19 مهرماه سال 1391 18:57
آزارم میدهی ؛ به عمد ...یا غیرعمد خدا میداند... اما من آنقدر خسته ام , آنقدر شکسته ام که هیچ نمی گویم ... حتی دیگر رنجیدن هم از یادم رفته است ... اشک میریزم... سکوت میکنم و تو ... همچنان ادامه میدهی... نفرینت هم نمی کنم ... خیالت راحــتـــــ . . . شکســـــته ها نفرین هم بکــنند ، گیرا نیســـت …! نـــفرین ، ته ِ دل می...
-
گاهی ...
چهارشنبه 19 مهرماه سال 1391 17:24
همیشه نمی شود زد به بی خیالی و گفت: تنهـــــــــــاآمده ام ٬ تنهـــــــا می روم... یک وقت هایی شاید حتی برای ساعتی یا دقیقه ای... کم می آوری دل وامانده ات یک نفر را می خواهد!
-
سیم آخر غربت و دل تنگی...
چهارشنبه 19 مهرماه سال 1391 17:07
به طرز عجیب و احمقانه ای دلم تنگ است... دلخوشی ها کم نیست.. آدمها هم کم نیستند.. می آیند لبخندی روی لبم مینشانند و میروند... ولی دلتنگی عجیبی همیشه و همه جا همراه من است نمیتوانی تصور کنی این روزهایم چطور میگذرد... میدانم میخوانی و میدانم که نمیدانی چقدر این دلتنگی برایم خلسه آور است... آنها که کمتر مرا میشناسند هنوز...
-
.....!!!!!!!!!
چهارشنبه 19 مهرماه سال 1391 17:05
خدایـــا..!! من اینجـــا ، دلــــم سخـــــت معــــجزه مــــی خواهــــد و تـــــــــو انـــگار، معـجزههــــــایت را گــــــذاشته ای بــــــرای روز مبــــــــادا...!!! ..................................... من انسانی قوی هستم، اما گهگاهی دوست دارم، کسی کنارم باشد.. و به من بگوید، که همه چیز درست خواهد شد....!!!!
-
بغض
چهارشنبه 19 مهرماه سال 1391 16:19
بغض نکن گریه نکن ... اگرچه غم کشیده ای برای من فقط بگو خواب بدی که دیده ای اگر که اعتماد تو، به دست این و آن کم است ، تکیه بده به شانه ام که مثل صخره محکم است به پای صحبتم نشین ، فقط ترانه گوش کن جام به جام من بزن ، جان مرا تو نوش کن تو را به شعر می کشم ، چو واژه پیش می روی مرگ فرا نمی رسد ، تو تازه خلق می شوی تو در...
-
اشک
چهارشنبه 19 مهرماه سال 1391 16:14
مگه اشک چقدر وزن داره کــه بـا جــاری شــدنـش اینـقـدر سبــک مـی شـیـم . . . !!! ... حسین پناهی ...
-
خدایا
چهارشنبه 19 مهرماه سال 1391 13:08
-
شکسته اما پا بر جا...
چهارشنبه 19 مهرماه سال 1391 13:05
این روزها شبیه شیشه ی ماشین شده ام ! خرد و تکه تکه شده ام ... اما از هم نمی پاشــــــــم ولی شکسته ام باورکن . . .
-
زندگی.......
چهارشنبه 19 مهرماه سال 1391 12:52
زبانم را مهر سکوت و خاموشی بسته چشمهای دیگر حتی خودمم را هم نمی تواند ببیند نمی دانم راه می روم یا بی راهه اما همین برایم بس است که قدمهایم هنوز رمقی دارند چقدر سرد و تاریک است چقدر بی روح زندگی واقعا چیست و از ما چه می خواهد جوابی برای این سوال هنوز نیافته ام؟؟؟؟؟
-
آخرین شعر ...
چهارشنبه 19 مهرماه سال 1391 12:51
وضعیت خوبی ندارم مرا ببخش ...! دستم از اشیا رد می شود رد می شود از تلفن فراموشت نکرده ام فقط کمی .... کمی مرده ام
-
غروب سخت دنیا!
چهارشنبه 19 مهرماه سال 1391 12:46
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ، آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی، آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری می خواهم بدانم، دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تابرای خوشبختی خودت دعا کنی؟ سهراب سپهری
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 مهرماه سال 1391 12:42
مرا که هیچ مقصدی به نامم .. و هیچ چشمی در انتظارم نیست را !.. ببخشید ! که با بودنم ترافیک کرده ام !!
-
زندگانی خوابی ست که عشق رویای آن است..
چهارشنبه 19 مهرماه سال 1391 11:21
گل سرخی به او دادم . گل زردی به من داد...!!! برای یک لحظه ی ناتمام قلبم از طپش افتاد ... !!! با تعجب پرسیدم : مگر از من متنفری ... ؟؟؟ گفت : نه ؛ باور کن ... نه !!! ولی چون تورا واقعا دوست دارم نمی خواهم پس از آنکه از لبانم کام گرفتی برای پیدا کردن گل زرد ؛ زحمتی به خود هموار کنی ...
-
وفای اشک را نازم که در شبهای تنهایی ، گشاید بغض هایی را که پنهان
چهارشنبه 19 مهرماه سال 1391 11:18
صادقانه پذیرفتم... چه فریبنده آغوشت برایم باز شد... چه ابلهانه با تو خوش بودم.. چه کودکانه همه چیزم شدی... چه زود نیازمندت شدم... چه حقیرانه ترکم کردی... چه ناجوانمردانه واژه غریب خداحافظی به میان آمد...چه بی رحمانه من سوختم ... ولی هنوزم دوست دارم غریبه.. می نویسم که تو بخوانى، اما حیف ! دیگران عاشقانه هاى مرا می...
-
آنچه را که اســـمش را غــرور گذاشته ام ...
چهارشنبه 19 مهرماه سال 1391 11:15
محـــکم تر از آنم که برای تنــها نــبودنم ، آنچه را که اســـمش را غــرور گذاشته ام ، برایت بــه زمیـــن بکوبــم .... احـســاس من قیمتــی داشــت ، که تو برای پرداخــت آن فقیــــر بودی..
-
دل لعنتی ...
چهارشنبه 19 مهرماه سال 1391 11:15
تــَقــریــباً هــَمــه رو مــُتــِقــآعــِد کــردَم کــه فــَرآمــوشــِت کــَردَم حــآلــآ فــقــَط مــونــده ایــن / دِل / لــعــنــَتــی... گاهی سکوت علامت رضایت نیست شاید کسی دارد خفه میشود پشت سنگینی بغض...
-
...
چهارشنبه 19 مهرماه سال 1391 10:27
بـــرگ پـــاییــزی راهـی نـدارد جـــز سُــــــــقوط…. وقـتی می دانـد درختـــــــــــ… عِشــقِ بَـــرگ تـــــازه ای را در دِل دارد…..!